غفور جهانی بازیکن اسبق ملوان
در گذشته دور وقتی درباره ملوان سوال میپرسیدند سرم را بالا میگرفتم، سینهام ستبر میشد، بادی در گلو انداخته و با افتخار از قوهای سپید شهرم میگفتم؛ این فقط برای گذشتهها بود، دوران خوشی ما طولانی نبود و حالا این شده که با هر سوال از ملوان، این لشگر شکست خورده، اشک از چشمانم سرازیر شود.
حالا که قرار است از ملوان بنویسم، باید قلم را درباره تیمی روی کاغذ به حرکت درآورم که فقط یک نام از آن به جای مانده است. مثل قوی زیبایی است که کرکسها بالهایش را کندهاند، پرهایش را ریختهاند، گوشتش را خوردهاند و فقط استخوانی مانده که آن هم درحال غرق شدن در مرداب است. این است حکایت اینروزهای ملوانی که تمام زندگیام را برایش گذاشتم.
ملوان، نامش را در خود دارد؛ فرزند نیروی دریایی است اما والدینش این فرزند را نخواستند؛ روزی که نوای خصوصیسازی این بچه سرراهی طنینانداز شد، آخرش را خوانده بودیم. مشخص بود عاقبت این اقدام خوش نیست ولی باز هم مرغ آن ردهبالاها یک پا داشت. کارشان را کردند و حالا پشیمانی سودی ندارد. هرچند که انگار پشیمان هم نیستند، انگار به خیالشان هم نیست؛ عشق من و امثال من را بردند و به نام خود زدند و ما ماندهایم با یک بغض کهنه که اگر بترکد هم بیارزش است.
عشق من و امثال مرا به دست فردی دادند که هیچ از فوتبال نمیداند؛ بله، همان فردی که میخواست استعدادهای افغانستان و پاکستان را پیدا کرده و به انزلی بیاورد، به شهر پراستعداد من، شهری که معدن استعدادهایی مثل قایقرانها، نوریها، زارعها و... بود. کشت همه آن استعدادها را. شهر من همان شهری است که مردمش پول شام ندارند ولی هرچه دارند برای تماشای بازی ملوانش هزینه میکنند. این است آرمانهای من ولی او که برعکس نامش اثری از محجوبیت در چهرهاش نیست، هیچ ندید غم این دلهای داغدیده را. اشتباه پشت اشتباه؛ هرچه با خود کلنجار میروم نمیشود فکر ملوان را از سر بیرون کنم، دلم میسوزد برای مردم شهرم. باید تا دیر نشده فکری کرد. شاید زمان آن رسیده باشد که دست قدیمیهای ملوان را صمیمانه بفشارند و با استفاده از خاک تختی انزلی خوردهها شورایی تشکیل دهند برای نجات این تیم. ملوان دیگر نیست آن قدرت بلامنازع و حال که دیگر دست خارجیها از این تیم کوتاه شده، بیایید فقط برای گرمی دوباره این عشق کهنه دستبهدست هم داده و برای ملوان کاری کنیم. تا دیر نشده، بجنبید.