سُمیرا زمانی| در حمیدیه همه منتظر بودند خبر آمدن سیل دروغ باشد، مردها با تمام توان سیلبند میساختند و زنها در گوش بچهها لالایی میخوانند که بخواب مادر، آب رفت. اما آب نرفت، آمد و ماند. حالا بیشتر زنان و کودکان حمیدیه به جای خانههایی که میگویند با جان و دل ساخته بودند، در چادرهای هلال زندگی میکنند. خیلی از مردها هنوز هم در روستاها ماندهاند و با آب میجنگند و زنها امیدوار نشستهاند که از در بیایند و بگویند جمع کنید که به خانه برگردیم. در هر حال زندگی در اردوگاه و چادر راحت نیست، اما همه راضی شدهاند به رضای خدا. این امید زنها انگار به بچهها هم منتقل شده، در اردوگاه زندگی عجیب جریان دارد. حواس بچهها پرت بادکنکهای رنگی و بالگردی است که برای بردن یک بیمار آمده، بعضیها حتی کفش ندارند و پابرهنه روی سنگ داغ میدوند و میخندند، انگار حواسشان از سیل و هر چیزی که بر سرشان آورده پرت است. گزارش زیر حالوهوای یک روز از زندگی آنهاست، یک روز از میان روزهایی که سیل انگار تمام جانشان را گرفته و دارند برای برگشتن به زندگی با آن میجنگند.
سیل در خوزستان از روزی که آغاز شد تا ۱۶ فروردین ماه نزدیک به ۱۰۰ روستا را کامل زیر آب برد. اما تعداد این روستاها هر روز زیادتر و زیادتر میشود. بعضی از این روستاها متعلق به «حمیدیه» هستند، بسیاری از آنها به زیر آب رفتهاند، اما روستاهایی هم وجود دارند که به لطف سد بندهایی که خود مردم روستا زدهاند، هنوز سرپا هستند. با وجود این، تقریبا 80درصد مردم مجبور به ترک روستا و زندگی در اردوگاههای اسکان موقت شدهاند. اردوگاه ثامن که پیش از این محل اسکان اردوهای راهیان نور بوده یکی از آنهاست؛ ظرفیت اردوگاه تقریبا پر شده و با این حال هر روز تعداد بیشتری از اهالی حمیدیه به آن مراجعه میکنند. در اردوگاه اسکان موقت ثامن بیشتر از هر چیزی زنها و بچهها را میبینیم، مردان، زنها و بچهها را به اردوگاه آورده و خودشان به خانههایشان برگشتهاند. در روستاهایی که زیر آب رفتهاند بر روی پشتبام خانهها ماندهاند و در روستاهایی که هنوز در معرض خطر قرار دارند، درحال ساخت سیلبند و مراقبت از خانه در مقابل دزدها هستند که حتی در این روزها هم رحم ندارند. مسئولیت اصلی اردوگاه به عهده جمعیت هلالاحمر است. اعضای این جمعیت که بیشتر داوطلبان هستند مسئولیت اسکان، تغذیه، آمارگیری، توزیع اقلام بهداشتی و غذایی و برپایی چادر برای مردم را برعهده گرفتهاند.
خدا را چه دیدی؟
شاید سیلبندی که ساختیم کار کرد و آب نیامد
از در ورودی اردوگاه که داخل میشویم زیر سایه یک درخت خانوادهای نشستهاند. بچهها پر جنبوجوش مشغول بازیاند و مادرها در تقلای اینکه بچهها راضی به خوردن غذایی شوند که هلالاحمریها به آنها دادهاند. تمام صورت بچهها پر از برآمدگیهای قرمز رنگ است، چشم کوچکترها انگار عفونت کرده باشد ورم کرده؛ مادرشان به فارسی دست و پا شکسته میگوید: «سه شب است که در دشت ماندهایم، پشهها بچهها را امان ندادهاند.»
تنها مرد جمع، کمی دورتر روی جدول نشسته، دستهایش را به هم گره زده و خشمگین زمین را نگاه میکند. به سمتش که میروم، نگاهم میکند و میگوید: «چه حرفی بزنم؟ بدبختی مگر گفتن دارد؟» به اصرار همسرش که برخلاف مرد میخندد تا بچهها حواسشان پرت شود، همکلام میشود. از یکی از روستاهای بالای حمیدیه آمدهاند. خانهشان هنوز سالم است، اما زمینهای کشاورزیشان کامل زیر آب رفته. دام هم دارند که در جنگل و در گل و لای و آب ماندهاند و برادرش کنارشان مانده است.
در خانواده چهار برادر هستند که هر کدام چهار فرزند دارند و حالا در صف اسکان در اردوگاه نشستهاند. میگوید: «کسی ما را به اینجا نیاورده، خودم آمدم، میخواهم زنها و بچهها را اینجا بگذارم و به روستا برگردم. خانه در خطر است، با اهالی روستا سیلبند ساختهایم، اما امروز و فرداست که بشکند. من امید دارم، میخواهم مراقب وسایل خانههایمان باشم، این روزها دزد زیاد شده. خدا را چه دیدی شاید سیلبندمان کار کرد و آب نیامد.»
دختر 14 سالهای که شوهرش را روی پشتبام خانه سیلزدهشان جا گذاشت
مریم از یکی از روستاهای حمیدیه آمده. وقتی میپرسم سیل آمده یا به آنها هشدار تخلیه دادهاند، خنده تلخی میکند و میگوید: «سیل توی خانهام است، همه وسایلم غرق شدهاند. فقط لباس تنمان را داریم و ساک وسایل پسر کوچکم را.» سه روز است به اردوگاه آمدهاند و اصلا نرفته به خانه سر بزند: «میترسم، کجا برویم؟ تمام روستای ما زیر آب رفته.»
هفت نفر هستند، چهار دختر دارد و یک پسر. به امید داشتن پسرهای بیشتر تا همینسال گذشته هم بچهدار شده. چشم بچهها ورم کرده، معتقد است پشهها رحم ندارند و اینکه درد سیل دارند حالیشان نیست. دختر ۱۴ سالهاش یکسال است که عروسی کرده، حالا هم از ترس، شوهر جوانش را که بر روی پشتبام خانهشان مانده، رها کرده و با مادرش به اردوگاه اسکان موقت آمده است. دخترک از شوهرش خبر ندارد. تا دیروز از طریق تلفن با هم در ارتباط بودند، اما تلفن همراه شوهرش هم خاموش شده؛ آخرین خبری که از او دارد استوری اینستاگرامی است که پسر از پشتبام خانهشان گرفته، از روستایی که به قول خودش تا گردن زیر آب مانده است.
پدر دامادم که برادر شوهرم هم میشود پولدار است.» به دختر که نگاه میکنم میبینم برخلاف مادرش و بقیه لباسهای نوتری بر تن دارد و طلاهایش چشم را میزند. وسایل دختر هم تا دیروز که به داماد دسترسی داشتهاند، سالم مانده بوده. شانس دختر هم این بوده که چون وسایلش همه نو بودهاند همه با کمک هم و به هر مصیبتی که شده آنها را به پشتبام رساندهاند.
وقتی خانه را تخلیه میکردند آب داخل خانه بوده، بارها به آنها هشدار داده بودند که خانه را خالی کنند، اما تا لحظه آخر ماندهاند. میگوید: «حرفشان را باور نمیکردیم، میگفتم خانه من بالاست محال است سیل به ما برسد. کاش باور کرده بودم و وسایلم را بیرون برده بودم.» حالا اما برای دوباره ساختن خانه و زندگیشان پول ندارند و اینکه دوباره وسیله زندگی بخرند برایش شبیه یک رویا شده است.
حسابی تمیز است. دلش نیامده بچهها را اینجا حمام کند، ماشین گرفته و به خانه مادرش در حمیدیه رفته که هنوز در خانه ماندهاند. بچهها را حمام کرده و تر و تمیز و شانه کرده و لباس پوشیده دوباره به محل اسکان برگشتهاند. میپرسم چرا کنار خانواده و مادرت نماندی؟ میگوید: «من دیگر از رودخانه میترسم، آب خیلی ترسناک است.» از رسیدگی به آنها که میپرسم و شرایطی که دارند، راضی است و دعا میکند که بچهاش بدون شیر خشک و پوشک نمانده و اینکه خودش و دخترها هم هر روز دو وعده غذای گرم دارند.
امالبنین با بادکنک قرمز درشت در راهروها میدود. دو سال و یازده ماه دارد، وقتی به دنیا آمده فقط ۸۵۰ گرم داشته و به همین دلیل مادربزرگها با خنده او را ۸۵۰ گرمی مینامند. مادربزرگش میگوید: «از حمید سفلی آمدهایم، از یک هفته قبل به ما هشدار تخلیه دادند. ما آمدهایم اما سیل هنوز نرسیده، شوهر و پسرهایم ماندهاند و کار میکنند، من هم هر روز به خانه میروم، برایشان غذا درست میکنم و برمیگردم.» همسرش مکانیک است و این روزها کار زیاد است. هر روز که به خانه میرود تا غذای جدید درست کند، میبیند غذای روز قبل را هنوز نخوردهاند. کار زیاد است، خودروهای سنگین همه کار زیادی دارند و همسرش از کمک دریغ نمیکند.
وسایل خانه را به طبقه بالا منتقل کردند، او هم زنهای خانواده را با بچهها برداشته و به اردوگاه آمده تا خطری آنها را تهدید نکند. به غیر از بقیه زنهای خانواده که عجیب از آب میترسند، او از آب ترسی ندارد، مثل خیلیها امیدش به سیلبند است. نمیخواسته بیاید، اما نوه دختریاش خیلی گریه میکرده و تا سه روز غذا نخورده، میگوید: «در خانه همیشه حرف از سیل و آب بود، او هم فارسی و عربی میفهمید، مجبور شدم که به اینجا بیایم، حال هر شب برایش لالایی میخوانم که بخواب مامان آب رفت.»
خوب است که جان ندادیم، خانه را دوباره میسازیم
علی شریفی 15 ساله و تمام غصهاش این است که باغهای حمیدیه همه خراب شدند. از خانه فقط یخچال و تلویزیون را نجات دادهاند و به پشتبام رساندهاند، فرشها و بقیه چیزها را آب برد. میگوید: «خانواده ما هشت نفره و همه هم اینجا هستیم. چند روز از ما خواستند خانه را خالی کنیم، اما ما گفتیم آب نمیآید، باور نکرده بودیم. حالا هم خوب است که جان ندادیم، خانه را دوباره میسازیم. اینجا خیلی خوب به ما میرسند، اما فقط میخواهم به خانه برگردم، دلم برای خانه تنگ شده، از خانه خبر نداریم. اما میدانم که باغها رفتند، ما گندم میکاریم، اما امسال دیگر نمیشود، همه زمینها خراب شد، باغهای حمیدیه همه خراب شد.»
اینجا خدا کریم است
دختر جوان نوزادی که توی گهواره دستساز خوابیده را تکان میدهد. از یکی از روستاهای پایین حمیدیه آمدهاند، به آنها هشدار تخلیه دادهاند و دو روز است که به اردوگاه آمدهاند. او هم مانند بقیه از آب میترسد، میگوید: «آب را به چشم میدیدم که به سمت ما میآمد، فقط بچه را برداشتم و فرار کردیم؛ تمام وسایلم هنوز در خانه ماندهاند. مردم روستای ما سیلبند زدهاند، الان هم شوهرم، پدرم و همه مردهای روستا ماندهاند تا روستا را نجات دهند.»
21 ساله است و برخلاف خیلی از دخترهای اینجا در سن پایین شوهرش ندادهاند، 18 ساله بوده که ازدواج کرده و امسال عید بعد از سهسال خدا به آنها یک پسر داده، بنیامین فقط ۱۹ روز است که به دنیا آمده و با این بچه چند روزه این مدت خیلی به او سخت گذشته. شوهرش که کشاورز است، امیدوار در روستا مانده، هر روز به آنها زنگ میزند و از این میگوید که روستا را نجات میدهند. سهام خودش هم هنوز امید دارد و اینکه خانه هنوز در آب نرفته حالش را بهتر میکند.
زنی که کنارش نشسته، بلد نیست فارسی صحبت کند، میگوید مادرم است، اما زنی که آن سمت چادر نشسته، با لبخند حرفش را تصحیح میکند: «مادر دوم». زنها اما با هم خوبند در یک خانه زندگی میکنند و روی هم ۶ بچه دارند، مادر اول پنج بچه و مادر دوم یک دختر.
از شرایط اردوگاه خیلی راضی هستند، اما از گرما گله دارند، در روستا کولر گازی داشتهاند، اردوگاه هم کولر دارد، اما به خنکی خانه نیست. بچه ۱۹ روزه در قنداق سفتش احساس گرما میکند و نمیخوابد.
حالا همه منتظر ماندهاند که ببینند چه میشود؟
زمینهای کشاورزیشان همه زیر آب رفته و دیگر تقریبا هیچ چیز برایشان باقی نمانده، خواهر بزرگش هم در سیل گرفتار شده و نگرانش هستند، با این حال دختر میخندد و میگوید: «خدا کریمه» حرفی که در این اردوگاه از خیلیها شنیدم.