شهاب نبوی طنزنویس
دیروز خیلی ناگهانی نزدیک بود بوس را بدهم و قبض را از عزرائیل بگیرم. یکهو نفسم تا حوالی لوزالمعدهام بالا آمد و دیگر قلبم هرچه تلمبه زد، نتوانست باقیاش را به بالا برساند. حتی سعی کرد میانبر پیدا کند و از یک جای دیگر بیرون بزند اما درنهایت خسته شد و دست از تلاش برداشت و بهم گفت: «دیگه کار نمیکنه. خودت هم که شاهدی، همه تلاشم رو کردم. دیگه بهتره من دست از تلاش بردارم و تو هم بمیری...» بعد هم مردم. اولین کسی که بالای سرم آمد، مادرم بود. احساس کرده بود که دیرم شده و ممکن است رئیس بیشعورم اخراجم کند. داخل اتاق شد و با همان مهربانی و عطوفت همیشگیاش گفت: «پاشو این تن لش رو جمع کن برو دنبال یه لقمه نون تا این مرتیکه دوباره زنگ نزده.» وقتی دید جواب نمیدهم، آمد بینیاش را نزدیک دهانم گذاشت اما قبل از اینکه متوجه شود نفس نمیکشم، بوی بد دهانم باعث شد که یک پیفپیف بلند بکند و بگوید: «مردهشور ببرت که دهنت بوی سگ مرده میده.» جدا از اینکه مادرم با حقوق حیوانات آشنا نیست و قاعدتا نمیبایست از حیوانی چون سگ مایه میگذاشت، دلم میخواست بلند شوم و بهش بگم آخه مادر من، مگه نمیدونی صبح زود نباید نزدیک دهن کسی شد؟ فقط مال من بوی سگ مرده میده؟ واسه بقیه بوی ادکلن میده؟ اما خوشبختانه یا متاسفانه زنده نبودم. نفر بعدی برادرم بود که وارد اتاق شد. وقتی دید خیلی سنگین خوابیدهام، کمی سروصدا کرد تا مطمئن شود بیدار نمیشوم. بعد رفت سر کمدم و اون پیراهنی که همیشه چشمش دنبالش بود و بهش نمیدادم را پوشید و رفت. خواهرم هم به همراه شوهرش از شهرستان آمده بود و میهمان ما بودند. نفر بعدی شوهرخواهرم بود که وارد اتاق شد. وقتی مطمئن شد خوابم سنگین است، رفت یک برگه چک از دستهچکم را کند و توی افق محو شد. مادرم یکبار دیگر آمد و صدایم کرد اما وقتی دید بلند نمیشوم، گفت الهی خواب به خواب بری و اتاق را ترک کرد. حدود ظهر بود که وقتی خواهرزادهام جفت پا پرید روی نقاط حساس بدنم و عکسالعملی نشان ندادم، تقریبا مطمئن شدند که من مردهام. فیالواقع درخانواده ما تنها راه اثبات مرگ همین است. سریع کشیدنم روی زمین و کردنم توی ماشین و بردنم بیمارستان. دکتر وقتی معاینهام کرد، گفت: «راحت شد.» بابام گفت: «مگه از اوضاعش خبر داشتی؟» گفت: «نه ولی قیافهاش تابلوئه که خیلی زندگی داغونی داشته.» در همین لحظات بود که دیدم قلبم دارد تلمبه به دست میآید. ازش پرسیدم چه کار میخوای بکنی؟ گفت: «الان چندتا تلمبه درست و حسابی میزنم برگردی.» گفتم: «نمیشه برنگردم؟» گفت: «نه اشتباه شده بود. تو قراره چندسال دیگه زجر بکشی و هنوز جا داری...» به هوش که آمدم، از کار اخراج شده بودم و بهترین پیراهنم را هم از دست داده بودم و یک چک بیمحل هم کشیده بودم.