شهاب نبوی طنزنویس
روز اول کاری امسال وقتی وارد شرکت شدم و انگشت زدم، انگشتم کار نمیکرد. سعی کردم با اخ و تف و روغن نقش انگشتم را روی انگشتدان قرار دهم که باز هم نشد. کارمند حراست نزدیکم شد و نیشش را قاعده شکافی که یک مسئول رفته بود داخلش و عکس گرفته بود، باز کرد و گفت: «هه_هه، توام اخراج شدی؟» گفتم: «کارمند خدوم حراست، چی واسه خودت تفت میدی؟ اخراج چیه؟» گفت: «پراید که داری؟» گفتم: «آره، یهدونه.» گفت: «خب خدا روشکر، بیا برات اسنپ رو نصب کنم. هم به من جایزه میده، هم تو از بیکاری درمیآی.» به حرفش گوش نکردم و راهی دفتر مدیرعامل شدم. مدیر تا من را دید، جوری آه کشید که هر آن امکان داشت صدایی آشنا از نقاطی از بدنش به گوش برسد. سپس بغض کرد و گفت: «میدونم خیلی سخته. میدونم این حق تو نبوده. میدونم تو کارمند خیلی خوبی بودی. میدونم هیچوقت بعد از ناهار آرغ نمیزدی. میدونم جوکهای تلگرامت رو بلند_بلند نمیخوندی. اما مجبور بودم، میفهمی؟ مجبور...»
گفتم: «پس چرا مهوش و پریوش و ممد و غلام رو اخراج نکردی؟ مگه کفشهای من خار داشت؟» گفت: «تو میدونی مهوش دختر کیه؟ درباره عموی پریوش چه نظری داری؟ میتونم نظرت رو درباره پسرخاله غلام و شوهرعمه ممد بدونم؟» گفتم: «من چه کار به فک و فامیل مردم دارم؟ جون مادرت بذار برم سرکارم. قول میدم جای زیادی نگیرم. همون گوشه کنار بغل همون مهوش و غلام اینا میشینم.» گفت: «نه دیگه تو سوختی. اصلا میدونی چیه؟ ما دیگه به درد هم نمیخوریم. تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینهاست.» گفتم: «خب لامصب حقوق که نمیدادید. من آخرین باری که حقوق گرفتم، برمیگرده به نوامبر ۲۰۱۴، گفت: «حقوق رو که کی داده کی گرفته. پراید که داری؟» گفتم: «آره یهدونه.» گفت: «خدا روشکر. بیا اسنپ رو برات نصب کنم. هم یه جایزه به من میده هم تو از بیکاری درمیآی.» در را محکم کوبیدم به هم و آمدم بیرون. دستم را کردم توی قندون منشی و تا جا داشت، قند برداشتم.
آدامسم را هم چسباندم به دیوار. دستشویی هم رفتم و سیفون را نکشیدم. اینها بزرگترین ضرباتی بود که میتوانستم به شرکت وارد کنم، اما دلم باز آرام نشد و برای شکایت راهی اداره کار شدم. کارمند اداره که خودش هم در آستانه اخراجشدن بود، گفت: «گوشیت رو باز کن. من اسنپ رو واسه تو نصب کنم، تو واسه من. جفتمون جایزه بگیریم، از بیکاری هم دربیاییم.» دلم گرفت و رفتم پیش بابابزرگم که کمی باهاش درددل کنم. بابابزرگ خیلی ناراحت بود و توی فکر بود و داشت داخل جیبش را میگشت. گفتم: «جد عزیزم، چته؟ تو چرا توی فکری؟» گفت: «این پول بازنشستگیای که میگیرم، پول پیاز و خیار هم نمیشه. اون پرایدت رو بده برم کار کنم.» گفتم: «خودم پس چی؟» گفت: «تو بیا سوار موتورم شو. باد هم بخوره به سروکلهات بد نیست. من ولی باد بخوره به سروکلهام یهو میمیرم. اصلا تو من رو معرفی کن به اسنپ ماشینی، من تورو معرفی کنم به موتوری...»