وقتی داری فوتبال میبینی بابات میاد تو اتاق
| آرزو درزی| دوباره آن حال عجیب اوایل نوجوانی بهش دست داد. اما با چندتا نفس عمیق و یک لیوان آب خنک رفع و رجوعش کرد. پدرش گفته بود: «ما مردها هروقت اینجوری شدیم باید یه لیوان آب خنک بخوریم و سعی کنیم بهش فکر نکنیم.» او هم تمرین کرد و دفعات بعدی سریع ذهنش را منحرف میکرد و به آن حالت مجال بروز نمیداد.
یک بار اما خیلی شدید بود و نتوانست کنترلش کند. درست وقتی که سوت پایان بازی ایران و پرتغال را زدند و ایران از جامجهانی حذف شد. حس عجیبی در گلویش احساس کرد، فشار دردناکی که چشمهایش را هم درگیر میکرد. حس میکرد صورتش گُر گرفته. دور و برش را نگاه کرد، هیچکس نبود. بنابراین دیگر سعی نکرد مهارش کند. جعبه دستمال کاغذی را برداشت و خودش را رها کرد و قطرههای گرمی از چشمهایش سرازیر شدند. حال عجیب و لذتبخشی بود. حس میکرد فشار روی گلویش دارد تخلیه میشود و دیگر آنقدرها ناراحت نیست. بیشتر خودش را رها کرد و هقهق گریهاش شدیدتر شد. داشت از این حال لذت میبرد که پدرش وارد شد. با دیدن پدر هول شد، اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد توضیح قانعکنندهای بدهد. اما پدر آرام بود و با لبخند گفت: «اشکالی نداره پسرم. بین خودمون میمونه. منم خیلیسال پیش وقتی باتیستوتا به فیورنتینا گل زد، باهاش گریه کردم. حالا برو صورتتو بشور و دیگه گریه نکن.» خوشحال بود که خیلی هم گند بزرگی بالا نیاورده. اما از دفعات بعد هربار که میخواست اشک بریزد، مطمئن میشد که در اتاق قفل است.
بعدها یکبار پدرش را دید که عکس مادر مرحومش را در دست گرفته و صورتش خیس است. پدر با دیدن او کمی هول شد و گفت: «چندوقت یهبار یادش میفتم. خیلی ناراحت میشم و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. گل باتیستوتا به فیورنتینا رو میگم.»