پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
از خواب که بیدار شدم تلألؤ نور خورشید جور دیگری بود. پرده را زدم کنار. آبی آسمان اینبار واقعاً آبی بود و خورشیدی که تازه بر آمده بود داشت داد میزد که آهای مردم! امروز روز دیگری است. در این صبح فرحبخش، کنار پنجره آشپزخانه با انگشتانم روی شیشه پنجره که با بخار کتری مثل بوم نقاشی شده بود داشتم یک قلب میکشیدم و مادرم داشت برای همه چای میریخت. پدرم کلید انداخت و با دو عدد نان سنگک به چه بزرگی وارد شد و خواهر و برادرم داشتند سفره صبحانه را میچیدند... اما صبر کن ببینم. من که خواهر ندارم! اصلاً بابا که سال 71 فوت کرده! پس من کیام؟ اینا کی هستن؟ این دختربچه را کی دعوت کرده؟
آخ! مادرم با پا زد به کمرم و گفت: بیدار شو بچه. هم سنهای تو الان بچه دومشونو رسوندن مهدکودک، تو هنوز داری لحافتو میجوی؟! سرم را برگرداندم و دیدم بالای سرم، لباس پوشیده و کیف به دست ایستاده. سلام کردم. عمراً اگر جواب سلام واجب نبود همین صدای سین را هم از دهانش خارج نمیکرد! پرسیدم: داری میری بیرون؟ گفت: نه؛ لباس پوشیدم که توی متن تو آراسته باشم! این را گفت و رفت سمت در منزل. قشنگ میشد فهمید توی دلش دارد میگوید این خرج و زحمت را اگر به پای درخت چنار میریخت تا الان میوه داده بود. به ساعت نگاه کردم و دیدم وقت زیادی نمانده و باید مطلب را بفرستم برای روزنامه. رفتم آشپزخانه و دست و صورتم را توی سینک ظرفشویی شستم. اگر مادرم خانه بود، بیکامنت از این صحنه نمیگذشت. با ترس به کتری دست زدم ببینم داغ هست یا نه که دیدم سرد سرد است. زیر کتری را روشن کردم و رفتم سر یخچال و پنیر برداشتم. (این بین یک جای دیگر هم رفتم ولی آدم که سفره دل و رودهاش را پیش همه باز نمیکند) آمدم نان بردارم که دیدم جانونی خالیست. پس حتماً مامان رفته بود نان بخرد. تا اینجای روز دستگیرم شده بود که خواب زن چپ است و در این مقال خداوند نویسندگان را هم در زمره زنان به حساب آورده. تا آب جوش بیاید کامپیوتر را روشن کردم که گشتی در وبسایتهای خبری بزنم و سوژه پیدا کنم. امیدوار بودم امروز دیگر آن متن موعود را بنویسم. ایمان دارم به همین زودی زود آن را مینویسم. متنی که من را به شهرت و ثروت و سایز ایدهآل میرساند و آن وقت دیگر نهتنها خانواده میتواند به داشتن من افتخار کند بلکه دیگر میتوانم بدون دور شمسی قمری از پایین کوچه، از جلوی بقالی علی آقا بروم سراغ کار و زندگیام. شروع کردم به شخم زدن سایتها. اخبار و لینکها یکی پس از دیگری روبهروی چشمانم ردیف میشدند.
وزیر اقتصاد: اختلاس 12هزار میلیاردی در کشور رخ «داده» است. انفجارهای جادهسازی در لرستان زمین را «شکافت». قتل مادرزن به دست داماد کینهجو صحت «داشت». آب هشت منطقه از تهران آلوده «بوده» است. تهران 15هزار کارتن خواب «دارد». گروگانهای آمریکایی و آفریقایی القاعده کشته «شدند». نسلکشی پرندگان مهاجر در فریدونکنار ادامه «دارد» و... کاش کلمات داخل گیومه هرکدام یک «ن» در ابتدای خود داشتند. یا اصلاً نه؛ کاش در آن کارها به کلی «ن» نبود که اگر نبود، این خبرها هم از اساس وجود نداشتند. مادرم کلید انداخت و با کیف خریدی پر وارد شد. داشت غرولند میکرد و زیر لب بد و بیراه میگفت. حدسم درست بود. مامان رفته بود نان بخرد.