مسعود رفیعی طالقانی دبیر گروه طرح نو
[email protected]
مهمترین مسیر زندگیشان میشود، اتوبان بهشتزهرا یا جادههایی که به بهشتهای دیگر میرسند! مسیر بازماندگان کشتار را میگویم، کشتار آدمها به دست خودروها؛ عجب هدیهای داد به بشر، انقلابصنعتی و مدرنیسم. آهنهای روانی را روانه خیابان کرد که ولع بیپایانشان، جز خونِ انسانهای بیشتر و بیشتر چیزی نمیشناسد.
بازماندگان چه کسانیاند؟ همانهایی که هیچکس غیر از خودشان درک نمیتواند کند که همهچیز در یک چشم برهم زدن رخ میدهد.
وقتی که میروند در امتداد تابلوی بهشت...، هیچ خیال خوشی درونشان را آکنده نمیکند. از بهشت موعود خبری نیست! در بهشتهای حاشیه کلانشهرها، خبری از حور و پری و باغات مشجر نیست. در عوض به جایش تا چشم کار میکند قطعه و ردیف و شماره است که پشتسر هم و بیوقفه پرشدهاند. میگویند باید از جهان برزخ راه جست به بهشت اما ما که در دوزخ ِشهر داریم زیر تلی از دود و آهن و خاکستر و پارازیت و دروغ مدفون میشویم، چکارمان میافتد به بهشت؟!
همین امروز که به بهشت زهرا بروید، یک صحنه میبینید و هفته دیگر، صحنهای دیگر. عجیب است؛ گورهای خالی اشتهای سیریناپذیری دارند در بلعیدن آدمها! بیچاره آدمها...
احتمالا بر گورستانها نام بهشت نهادهاند که اندکی از رنج بازماندگان کاسته شود، اما نمیشود! میگویند خاک، سرد است اما من فکر نمیکنم اینطورها باشد که میگویند. آنکس که نمیگرید، تردید نکنید که اشکش خشک شده هرچند سر ِچشمه اشکش در دریای احساس و عشق بوده باشد. اشک هم آخر پایانی دارد، افسوس اما که دیوانگی بشر، نه!
در عجبم! ما را چه میشود که همین «معاصربودگی» کفایتمان نیست برای هلاکشدن؟! همین معاصر ِداعش و القاعده و طالبان بودن. همین معاصریت با فرقهگرایان و سرمایهسالاران و وحشیهای کودککش. همین که همعصریم با بقایای راسیستها! چرا کفایتمان نیست که در عصر ما هستند کسانی که با اسید، سیمای انسان و انسانیت معاصر را مخدوش میکنند و ما نمیمیریم از غصه! راستی ما کجا ایستادهایم؟! هیچ دردی ما را به کفایت ِدرد نمیرساند و همین گاه است که سوار میشویم بر خودروهای یکمیلیون دلاری و بیباکانه انسانهای آکنده از درد را بازهم و بازهم و بازهم دردمندتر و داغدارتر میکنیم.
بازماندگان مقتولان سوانح رانندگی، درست است که هریک شریک رنج جهان امروزند اما روزی بود که لااقل عزیزانشان را میدیدند، لمس میکردندشان و دلخوش به همین بودند، چه آنکه یک جماعت، رنج را خوبتر تاب میآورد تا یک تن! یک دیوانه اما پیدا میشود که همین را هم تاب نمیآورد!
مست میکند و نیمهشب، یک پل را به قصد پلی دیگر گز میکند، آنهم هیولاوار! پارکوی را به قصدگیشا! عقربه کیلومترشمار خودرو گرانقیمتش زاویهای 180 درجه میسازد، خودرو 2 جوان را چندباره میبیند و میکوبدشان به دیوار پل یادگار! کیسههای هوا هم افاقه نمیکنند و مرگ هرچه سود است را میبلعد! مرگ در میان پلها رخ میدهد و پلها از معنای خود تهی میشوند. پل هم ما را به مقصد نمیرساند؛ میکُشد! 2 جوان به مقصد نمیرسند و چه سوداها و آرزوها و بافتهها که با سرهای شکسته و خونآلوده در خاک میشوند.
مرد و زن جوان کشته میشوند و راننده مجنون برای مدتی کوتاه بازداشت میشود؛ بیمه دارد و ایضا پول، احتمالا به قدر خریدن جانِ چند آدم. قانون، این دستنوشته انسان، بار دیگر خلأهای پرشمارش را به رخ میکشد و برای محرومها و مظلومها استمداد میکند. اما چه سود، تاریخ را هنوز هم فاتحان- بخوانید نوکیسهها- مینویسند و همینطور زندهماندن را. زندگی را فقط همانها هستند که تجربه میکنند.
آیا باز میتوانم بنویسم که بازماندگان، راه بهشت را طی میکنند برای دیدار لااقل خاک عزیزانشان؟ بگذارید واقعبین باشیم؛ این راه هرچه باشد، راه بهشت نیست!
عشاق جوان با تمام سوداهاشان در سر، میان کیسههای هوا جان میدهند و تنها امید این است که هنگام مرگ، درد کمتری کشیده باشند. من اما برمیگردم به سیاستاجتماعی و به اقتصاد که همین چندسال پیش مردی پیدا شد که آن را مسخرهبازی میخواند. برمیگردم به نوکیسگی که پدیده شگفتانگیز و دردناک تاریخ معاصر ایران است. ابوذر غفاری را به یاد میآورم که میگفت تپهای پدید نمیآید که درهای نزاده باشد! پورشهها، مازراتیها، لکسوسها چنین بیحساب و کتاب از کجا آمدهاند؟ و همینطور فوجفوج بچههای این وطن که تفریحشان ماشینسواری و دور دور است که البته آن هم اخیرا با گشت مواجه میشود! بیآنکه جایگزینی برای همین تفریح نوظهور وجود داشته باشد! و هزار حرف دیگرم را قورت میدهم مثل یک قورباغه!
بگذارید واقعبین باشیم؛ همهچیزمان ریشه در تصمیمهای ناصواب دارد. چندان که میتوان گفت جنون ِسرعت در سرزمین ما، ریشه در جنون قدرت دارد.