راضیه زرگری روزنامهنگار
خيلي سال است كه ميداند خبرنگارم؛ تا حالا چيزي در مورد نوشتن درباره خودش و بقيه توانيابها از من نخواسته بود. من هم با اينكه چندينبار گزارش و مصاحبه در مورد مشكلات معلولان در جامعه و اينكه از حداقل حقوق شهروندي هم برخوردار نيستند، نوشتهام و در آينده هم مينويسم، اما كمتر در مورد سوژه خبری و گزارشی با او حرف زدهام. آخرينباري كه ديدمش گفت: «ميشه در مورد ما بنويسي؟» كه گفتم تا الان هم خيلي نوشتهام؛ چشم. چي بنويسم؟ ميخواهي حرف بزنیم خودت بگي من بنويسمش؟» گفت: «داري ميبيني ديگه! در مورد همه چیزم بنويس؛ در مورد اينكه يكساله تنهايي نميتونم دستشويي برم چون سراميكاش سُر هست. خونه قبلي رو بابا كف سرويس بهداشتياش رو موزاييك كرده بود از اون قديميها؛ اونجا طوري بود كه حداقل كارهاي خودم رو ميتونستم انجام بدم، اما اين خونه نشد كه درستش كنند. پيش خودشون گفتند چندبار كه برم عادت ميكنم اما نشد؛ چندبار زمين خوردم، دندونهام شكست و لبم پاره شد، ديگه ميترسم بدون كمك برم توی دستشویی؛ مامان و بابا هم اسیر من شدند. یه مسافرت درست و حسابی نمیتونند از استرس من بروند.»
داشتم فكر ميكردم پيش پا افتادهترين و عاديترين كار آدمهاي عادي براي كسي كه معلوليت دارد، ميتواند دغدغه باشد. ادامه داد كه «بنويس خيلي وقته دلم ميخواد تا پاساژي كه سرچهارراه باز شده برم، اما تا مدتها وروديش رمپ ويلچر و كالسكه نداشت و الان هم كه درستش كردند، آسانسورش درست و حسابي راه نيفتاده؛ بنويس سهسال ميشود كه حرم امام رضا(ع) نتوانستم بروم. خودم كه قبلتر هم نميتونستم؛ هربار كلي به مامان و بابا زحمت ميدادم و اذيت ميشدند تا من را دو روز ببرند مشهد؛ ديگه توانش را ندارند. منم بهشان فشار نميآورم. اما دلم ميپوسه توي اين خونه. بنويس تا راهنمايي بيشتر نتونستم مدرسه بروم؛ مدارس خاص خيلي به ما دور بود تا همون مقطع هم بابا هميشه من رو ميرسوند. اكثر دوستان معلولم هم مثل من نصفهنيمه درس خوندند؛ با چندتاشون هنوز در ارتباطم.آهان راستي بنويس هرجا كه جشن عروسي دعوت ميشويم اول بايد بپرسيم پاركينگ و آسانسور دارد يا نه؟ يعني من ميتوانم خوشحال باشم و آماده شوم يا بايد مثل اكثر وقتها بمانم خانه.»
چندبار ميان صحبتها سرش را به نشانه افسوس تكان ميدهد و چند ثانيهاي به روبهرويش خيره ميشود؛ زندگي روزمرهاش به چهارديواري خانه محدود ميشود. پدر و مادر هرچه توانستهاند در چهار دهه زندگي برايش كردهاند؛ از فراهمكردن امكانات رفاهي و پشتوانه مالي تا پركردن كمبودها با پاسخگويي به علایق و خواستههايش؛ هرچند كه بسياري از آنها برايشان خيلي سخت بوده است. البته فقط پدر و مادر حامی او هستند. خودش هم خیلی خوب میداند اگر خانواده حمایتش نمیکرد، حتما الان گوشه یکی از آسایشگاههای تهران افسوسهای چندبارهاش را قورت میداد. شوربختانه حمایتهای سیستمی و قانونی از حقوق شهروندان در کشور ما بسیارکم است؛ دلخوشی هم اگر باشد از جانب «انجیاو»های حامی معلولان است نه جای دیگر. خندهدار است که بگوییم حمایتها از یک معلول به چند دههزار تومان مستمري ماهيانه محدود ميشود. هرچه در این باب گفته شود تکرار و تکرار و تکرار است به امید روزی که بتوانیم شاهد تغییرات اساسی در قانونگذاری و مدیریت اجرایی در حق توانیابها باشیم. بنويسهايش ادامه داشت، همينطور داشت ميگفت و من داشتم فكر ميكردم كه چطور ميتوانم خوشحالش كنم؛ مثلا عكسهايي كه دوست دارد را برايش چاپ كنم؛ همين دلخوشيهاي كوچك راضياش ميكند.