شماره ۱۶۴۳ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۲ اسفند
صفحه را ببند
فلکه اول

آخر هم رفت خارج!  | شهاب نبوی| علی دوست صمیمی‌ام بود، یعنی سال‌ها توی کوچه با هم یه‌قل دوقل بازی کرده بودیم. یک دوست فوق‌العاده که همه‌جوره هوایَم را داشت. از یک زمانی به بعد، بسیار لطف و ارادتش نسبت به من بیشتر هم شد. صبح‌‌ها اگر برای مدرسه بیدار نمی‌شدم، از دیوار می‌پرید توی حیاط و بعد می‌آمد داخل خانه و از روی سر و کله تک‌تک اعضای خانواده رد می‌شد تا من را صدا کند که از تحصیل علم و دانش عقب نیفتم. بعد از یک مدت شرح وظایفش را گسترده‌تر کردم؛ مثلا بهش اجازه دادم که جای من برایمان نان هم بخرد. فرش‌هایمان را بشوید. مشق‌هایم را هم با خط خوش و خوانا می‌نوشت. از شستن جوراب هم متنفر بودم و او خیلی به این کار علاقه نشان می‌داد. بعد از دیپلم هم رفاقت ما ادامه داشت و با هم وارد یک دانشگاه شدیم. هر روز صبح می‌آمد دنبالم. همیشه از جزوه نوشتن متنفر بودم. با همان خط خوبش جزوه‌ من را هم کامل می‌کرد. بعد از اتمام دانشگاه هم با هم یک جا استخدام شدیم. خوشبختانه توی یک اتاق کار می‌کردیم. ناهارهای خوشمزه‌ای می‌آورد. آن‌قدر چست و چابک کار می‌کرد که تا او بخواهد پروژه‌های روزانه را کامل کند، من یک سوپرکاپ انداخته بودم و قهرمان هم شده بودم. آخر سر یک روز گفت:   «سوم دبیرستان بودیم یادته گفتی باید خوب بشناسمت و ازم نخواه به این سرعت خواهرم رو بهت بدیم؟» گفتم: «چطور؟ چی می‌گی؟!» گفت: «یادت نیست مرد و مردونه خواهرت رو خواستگاری کردم؟ هنوز وقتش نشده؟» گفتم: «بابا خب زودتر می‌گفتی، من عصرش فلافل خوردم، دل‌‌پیچه گرفتم، یادم رفت قضیه خواستگاری رو بهشون بگم. خواهرم فردا برای همیشه از ایران می‌ره.»


تعداد بازدید :  392