گردن پرکاربرد |داودنجفی| از وقتی درسم تمام شد، شبانهروز توی پارک سر کوچه بودم تا اینکه یکروز یکی آمد و گفت: «چند روزیه که زیر نظرت گرفتم، به نظرم قابل اعتمادی، دوس داری تو شرکتمون استخدام بشی؟» قطعا برای کسی که تا دیروز دستش توی دماغش بوده و با خالیکردن جیب بقیه اموراتش را میگذراند، این پیشنهاد خیلی خوب بود. قرار شد فردا به شرکتشان بروم و آنجا دوطرف شرایطمان را برای هم بگوییم. صبح روز بعد بهترین لباسهایم را پوشیدم؛ البته بهترین لباسم همان تنها لباسی بود که داشتم که هر روز هم با همانها توی پارک بودم ولی خب مهم نیت کار بود، حس میکردم این نیت من است که به آن لباس اعتبار میبخشد. توی شرکت مدیرعامل گفت: «ما توانایی خاصی ازت نمیخواییم، فقط به گردنت نیاز داریم، تو را از فلاکت نجات میدهیم تو هم در عوض گردنتو میفروشی به ما، یعنی هر زمان که گفتیم باید بری و خیلی چیزها را گردنبگیری.» من که متوجه منظور مدیرعامل نشدم ولی از بچگی عادت داشتم خیلی چیزها را گردن بگیرم، حتی یکبار هم آبروی بابا را جلوی میهمانها با همین گردنم خریده بودم. بالاخره هر کسی یک استعدادی دارد، خدا را شکر گردنم بلند بود و راحت تشخیص داده بودند که چه قابلیتهایی دارد؛ به لطف گردنم استخدام شدم. حقوق خوبی هم میگرفتم. یک روز مدیر صدام زد. وقتی رفتم داخل اتاقش گفت: «همین فردا میری گم و گور میشی، یه سری چیزا رو هم خودمون میندازیم گردنت، حقوق چند سالتم پیش پیش به حسابت میریزم که تا چند سال بخوری و بخوابی.» فردای آن روز فرار کردم و رفتم گم و گور شدم و کلی چیزها به گردنم افتاد.