مهتاب جودکی| صورت چند زن چسبید به شیشه و لبهایشان مثل ماهیهای بیرونافتاده از آب، باز و بسته شد. بهیار پنجره را باز کرد و فریادها مثل مشتی کوبید به صورتش. یکی سیگار خواست، یکی قرص خواب، یکی هیچچیز. این ولوله همیشه بر پا بوده؛ چه وقتِ گذران روز و چه شبها که بالاخره چندتایی از مددجویان در خواب و بیداری دادوهوار میکنند. همیشه در سامانسرای لویزان گوش کارکنان از صدا پر است؛ گوشهای 14 مددیار، 6 بهیار و 6 مددکاری که با بیش از صد مددجو طرفاند، صد آدمِ به آخر رسیده که در چند گروه قرار میگیرند: معتادان متجاهر، مبتلایان به اختلالات روانی، نیازمندان، متکدیان حرفهای، آدمهای مجهولالهویه، درراهمانده، فراری، معلول و ناتوانان بیسرپرست. بعضی مبتلا به اچآیوی، بعضی زگیل تناسلی، بعضی هپاتیت؛ آنها نباید در شهر بمانند، همهشان را با حکم قاضی موقتا میبرند به سامانسرا؛ مردان را به اسلامشهر و زنان را به لویزان.
المشنگه و سروصدا یک درد است و اضطرابهزار درد؛ ترس مردن مددجوی پیری در خواب، ترس فرارکردن، ترس اینکه چندنفری دست به یکی کنند و بیفتند به جان یکی از کارکنان یا بدتر از همه ترس مبتلا شدن. شاید یکی از مبتلایان، آنژیوکت را از دستش بیرون بکشد و بگیرد جلوی چشم بهیار. مثل همین چند وقت پیش که مددجوی تزریقی مبتلا به هپاتیت سی و اچآی وی مثبت، در راه برگشت از بیمارستان، بهیار را تهدید کرده بود که «بگذار فرار کنم وگرنه این سوزن رو میکنم توی چشمت.» او همان وقت فرار کرده بود و بهیار با بدبختی توانسته بود جلویش را بگیرد. حامله بود. تمام راه برگشت تا سامانسرا به درگیری گذشت. بهیار وقتی رسید، لباسش سر تا پا خاک بود. او حتی حالا که سه هفته از ماجرا گذشته هم سرحال نیامده. همکارانش میگویند «چون ترس مبتلا شدن کشنده است.» همین حالا دو نفر از پرسنل اسلامشهر، در بخش روان بستریاند. یکی از بهیارهای قدیمی لویزان هم که در بخش اعصاب و روان کار میکرد، کارش به بیمارستان امین آباد کشیده. یکی از مادریاران قدیمی هم با گردن شکسته در خانه افتاده و بیکار شده. کار کردن در سامانسرا با کمبود نیرو و امکانات درمانی و بهداشتی دشوار است. این را همه میگویند؛ گاهی با غضب، گاهی با غم.
سخت است واقعا
آسانسور در طبقه دوم، رو به دری آهنی باز میشود که شبیه زندان است. مددجویانِ درحال ترک، به مستطیل خالی وسط قاب نگاه میکنند؛ بعضی فحش میدهند، بعضی میگویند سلام. تا قفل در باز میشود، زنی میپرد جلو: «من زندانیام. الان چیکار کنم؟ (ادای هق هق در میآورد) دارم عذاب میکشم. من باید از اینجا برم.» بهیار آرامش میکند و او برای چند دقیقه میرود لم میدهد روی تخت.
«صدای مددجو آدم را دیوانه میکند.» نیره محمدی این را میگوید و در اتاق بهیاری را میبندد. او از 13سال پیش مددیار سامانسرای لویزان است و به قول خودش اگر بنشیند و دست روی دست هم بگذارد، باز هم کار سختی کرده: «هر دقیقه و ثانیه در میزنند و چیزی میخواهند. این میرود، آن یکی میآید. فحش میخوریم، کتک میخوریم و سرمان پر از صداست.» پشتبند این حرف، باز یکی در میزند. محمدی شبها هم خواب مددجوها را میبیند.
کارکنان بهداشت و درمان هر روز همین که وارد بخش میشوند، اول مددجوها را میشمارند. «در بخش معتادان درحال ترک، امروز 58 نفر نگهداری میشوند.» بعد مدام درحال جابهجا کردن مددجوها هستند، از پذیرش به بخش و از بخش به ترخیص. برگههای آمار انبار را مینویسند و شب وقت دارو دادن میرسد و خاموشی در ساعت 10. در شیفت اول شب یکی از ساعت 12 تا 3 کشیک میدهد و نفر بعدی از 3 تا 6 صبح. یک تخت تاشو در اتاق بهیاری است، اما بعید است خواب به چشم کسی بیاید؛ رفتوآمدها، آوردن مددجوهای جدید و فریادهای نیمهشب نمیگذارد.
آنها میگویند، بیشترین سختی مالِ پذیرش اول است. مددجویان نمیدانند قرار است با چه روبهرو شوند. مددیاران باید آنها را آرام کنند. مثلا بگویند: «نترس، نگران نباش و نمیشود شب تو را در خیابان رها کرد. یا اینکه قرار است دکتر و مددکار و روانپزشک با تو حرف بزنند و با خانوادهات تماس میگیریم.» اما خیلیها با این حرفها آرام نمیشوند.
نیرو کم است، کتک میخوریم
خانم محمدی یک روز وقتی داشت در اتاق بهیاری با همکارش صحبت میکرد، مددجویی آمد و بیمقدمه سیلی محکمی خواباند زیر گوشش. حالا که مدتی گذشته به این ماجرا میخندد: «کاری نمیتوانستم بکنم. فقط نگاهش کردم. مشکل روان داشت.» همسرش بیمار است. او و تعداد زیادی از کارکنان سرپرست خانوادهاند.
سارا نوروزی، بهیار سامانسرا که از 5سال پیش به این مرکز آمده میگوید کار کردن کنار بیماران مبتلا به hiv و hcv راحت نیست: «ممکن است آمپول را بر دارد، فرو کند توی دست ما. یکی از همکاران بهیار همین تازگی برایش پیش آمد، همین خانم قهرمانی. هنوز حالش خراب است.» خیلیها این تهدید را تجربه کردهاند. میگویند مراقبت بالاست و درسال یک فرار اتفاق میافتد اما استرس مبتلا شدن با هیچ ترسی قابل مقایسه نیست.
محمدی، مددیار هم میگوید: «مددجویی دسته جارو را برداشته بود و میخواست از پشت بزند توی سر یکی از همکاران شیفت بیداری. خودش را انداخته بود روی سرش و کلید را به زور از دستش در آورده بود. میخواست در را روی او قفل کند و الفرار. اما همکارم خیلی مقاومت کرده بود. از این جور اتفاقات زیاد میافتد.» هر 10 دقیقه باید سرکشی کرد و «سرکشی شبانه خیلی خوف دارد.» یک بار نزدیک بود یکی از کارکنان را با روسری خفه کنند. برای مددجوها هر وسیلهای سلاح است. همین چند وقت پیش که همه همکاران برای شرکت در جلسهای پایین رفته بودند، مددجوها وقتی او را تنها دیدند، برنامه حمله ریختند، در را هول دادند و آمدند تو همه چیز را به هم ریختند. «شانس آوردم فقط دارو برداشتند. چند تایی از مددجوها با ما خوبند. آمدند کمک و نگذاشتند کتک بخورم.» پزشکی که تازه به لویزان آمده هم از مددجوها کتک خورده و هیچکس نتوانسته مهارشان کند. خواهرِ نورزی هم تازگیها وسط دعوای شبانه مددجوها کتک خورد و کتفش آسیب دید.
آنها میگویند نیروی بهیار و مددیار خیلی کم است و برای همین به مشکل خوردهاند. «وقتی یک نیرو با مددجو به بیمارستان اعزام میشود، فقط یک نفر در بخش میماند. بارها شده این تنهایی موجب دردسر شده چون یا به مددیار حمله میکنند یا با هم دعوا.»
کمبود نیرو نمیگذارد پرسنل مرخصی بگیرند. محمدی میگوید: «اگر بخواهم مرخصی بگیرم همکارم باید اینجا دو روز تمام عذاب بکشد تا من برگردم. بعد از آن هم باید جای او 48 ساعت جایگزین شوم.» مقدسه اصغری، مادریار مراقب هم به سختی توانست جایگزینی انتخاب کند تا به مراسم سالگرد فوت شوهرش برسد. «نه امنیت جانی داریم، نه امنیت شغلی. حتی حق شیفت و شب کاری هم نمیگیریم. شب کار میکنیم اما مثل روزکار با ما محاسبه میشود.»
اصغری میگوید روحش خسته است. «دلم میخواهد داد بزنم. دیگر چقدر بکشیم. یعنی حتی عزیزترین کسم هم بمیرد نمیتوانم مرخصی بگیرم؟ میگوییم نیرو کم داریم اما مددکار جذب میکنند. 20 نیروی لیسانس و فوق لیسانس گرفتهاند که حاضر نیستند پا توی بخش بگذارند. اگر حداقل سه مادریار و بهیار باشیم، وقتی کسی حمله کند، به هم کمک میکنیم. الان بیبروبرگرد همه کارکنان اینجا ناراحتی زنان گرفتهاند چون دست تنها، مددجو را بلند میکنند میگذارند روی تخت. هر شیفت 10 تا مددکار گذاشتهاند، که چه؟»
اسم مددجو را نمیپرسم
«مورد فوتی هم دارید؟» محمدی جواب میدهد: «معلوم نیست آنهایی که از بیرون میآیند، چه بیماری دارند. تا دکتر بخواهد ببیندشان معلوم نیست چه میشود. بعضیها از ترس سکته میکنند.» همین دو سه روز پیش، یکی که تازه پذیرش شده بود، از ترس مرد. «گشت به ما زنگ زد گفت پذیرش کنید. میلرزید. اورژانس هم آمده بود در خیابان. گفتند چیزیش نیست، دارد از سرما میلرزد. پذیرش شد و نیم ساعت بعد مرد.» مرگ بیشتر بین سالمندان اتفاق میافتد و همیشه ارجاع میشود به پزشکی قانونی. وقتی کسی از میان مددجویان میمیرد، استرس زیادی به همه وارد میشود. «هم مددجوها به هم میریزند، هم پزشک و پرسنل. اگر سالمند باشد، جو میریزد به هم. چند ساعتی طول میکشد دوباره برگردند به وضع قبل.» این اضطراب مثل ویروسی به زندگی شخصی کارکنان هم نفوذ کرده. بهیار میگوید: «اینجا 24 ساعت سرپای هستیم و به مددجو جواب میدهیم. دیگر اعصابی نمیماند برای خانه.»
هیچوقت با مددجوها ارتباط عاطفی داشتهاید؟
نوروزی: اگر این رابطه نباشد که اصلا با ما تا نمیکنند و ممکن است ما را بکشند.
محمدی: شده مددجوی تازه وارد شروع کرده به کتک زدن من، آنهایی که میشناسند، جلویش را گرفتهاند و نجاتم دادند. دوستشان دارم و همه کاری میکنم تا خوشحال باشند.
اصغری، مادریار مراقب، اما خیلی وقت است که اسم مددجوها را هم به خاطر نمیسپرد و به جزییات زندگیشان کاری ندارد. ارتباط عاطفی با یکی از مددجویان قبلا برایش گران تمام شده بود؛ دختر 13 سالهای که بارها به او تجاوز شده بود و نمیتوانست قصه تلخ زندگی او را از ذهنش پاک کند، هر چند بعدا وضعش عوض شد و حالا با یکی از مددجویان بهزیستی ازدواج کرده است. «تا سه ماه پیش روانپزشک میرفتم و دارو میخوردم. صحنه به صحنه اتفاقاتی که برایش پیش آمده بود، جلوی چشمم بود. از همان وقت تصمیم گرفتم اسم هیچکدام از مددجوها را حفظ نکنم و وارد جزییات زندگیشان نشوم. هیچوقت به جرمشان فکر نمیکنم، آنها را بیمارانی میبینیم که باید بهشان کمک کرد.»
5 سال پیش گردن یکی از مادریاران شکست و او حالا خانهنشین شده. اصغری تعریف میکند: «اسمش خانم آمری بود. در را باز کرده بود که مددجو تحویل دهد و از پلهها انداختندش پایین. آن موقع سامانسرا دوربین نداشت. وقتی گرفتمش فقط گفت ای گردنم. مهرههای گردن و ستون فقراتش را عمل کرد، فایده نکرد. الان معلول افتاده گوشه خانه. بیکار شد. زندگیاش را فروخت برای درمان. مستاجر است و یک شوهر معتاد دارد. دخترش ششم دبستان است. من و خانم عباسی ضامنش شده بودیم برای وام. از کار که بیکار شد نتوانست وام بدهد. 8 ماه پیش رفتم در خانهاش دنبال طلبم، با گریه برگشتم بیرون. بچهاش نون خشک توی آب میزد میخورد. آه در بساط نداشت. طلبمان را بخشیدیم.»
اصغری که 14سال است در سامان سرا کار میکند، گله میکند که با این همه سختی، اسفند که میرسد اضطراب میافتد توی دل همه که نکندسال بعد با آنها قرارداد نبندند. قراردادها همه یک ساله است و فقط یک مدیر تنها نیروی رسمی سامان سرا است.
شهرداری تنها مانده
مبتلایان به ایدز و هپاتیت هفت نفرند. آنها اتاقشان با مددجویان روان یکی است. فاطمه گل محمدی، مدیر سامان سرای لویزان میگوید: «هر روز برای همه بدون استثنا هم تست اعتیاد انجام میدهیم هم اچ آی وی و هپاتیت. خوشبختانه پزشکان بدون مرز از پارسال با ما همکاری میکنند، از بیماران هپاتیت سی 10 درمان موفق داشتیم و 5 نفر در مرکز ما دارو دریافت میکنند و تحت درمان هستند.»
به گفته او 12 ارگان باید برای رسیدگی به سامانسراها با شهرداری همکاری کنند اما خیلیها پا پس کشیدهاند: «اینجا مرکز نگهداری موقت است و از اسمش معلوم است. بعد از 21 روز دوره سمزدایی حتما باید تکلیف مددجو معلوم شود یا باید خانواده پیدا شود یا بهزیستی و کمیته امداد نسبت به ارجاع مددجو اقدام کنند؛ اما به دلیل محدودیتهای ارگانهای دیگر، بعضی بیش از ظرف قانونی اینجا میماند. مددجویی که بیشترین رکورد را زد، یک سال در مرکز ماند. او معلول جسمی-حرکتی بود، سابقه اعتیاد داشت و سمزداییاش کردیم. یک سال از پاکیاش گذشت، جامعه هدف بهزیستی بود اما آنها میگفتند نهتنها در تهران که هیچ کجا برای مددجوی جسمی- حرکتی که سابقه اعتیاد داشته باشد یا معتاد باشد، مرکزی نداریم. بعد از یک سال پیگری ما، قاضی دستور داد که هر مرکزی شد باید او را بپذیرد. اینطور شد که بهزیستی بالاجبار او را فرستاد به یکی از مراکز نگهداری از سالمندان؛ اما جایش آنجا نبود.»
کار سخت بدون امکانات
یکی از مددیاران میگوید: «با وجود بیماران خاص همیشه باید ماسک بزنیم و دستکش داشته باشیم؛ اما اینجا هیچ چیزی نداریم.» اصغری میگوید: «خدا رحم کرده که تا به امروز بیمار نشدهایم.» یکی از کارکنان سامانسرای اسلامشهر چند سال پیش وقتی یکی از مددجویان سوزن خونینش را توی شکم او فرو کرده بود، از ترس ابتلا به بیماری خودسوزی کرده بود. مددیاران و بهیاران باید جلوی خودکشی مددجویان را هم بگیرند. یکیشان تعریف میکند: «سه ماه پیش که بهیار و مددیار با گشت رفته بودند، تک و تنها مانده بودم با 65 نفر. یکی خودش را آویزان کرد؛ شانس آوردم که دیدمش و زنده ماند.» آنها میگویند خودکشی در سامانسرا کمتر شده اما «چهار پنج سال پیش دو نفر خودشان را کشتند و مردند.»
داستان فریده، زینت و هاجر
گشت نیروی انتظامی سه مددجوی جدید به سامانسرا آورده؛ یک پیرزن و دختری بلوچی با کودکش. صدای همهمه بخش در پذیرش که اتاق سرد و کمنوری است، هم شنیده میشود.
«دُختِرِم، جونِم. مِه یه پیرزن بدبختیِم.» پیرزن را از شهرری آوردهاند. مسئول پذیرش میگوید: «پول، طلا، مدارک، هر چه داری، در حضور سرکار، بده ما. میشماریم و برایت نگه میداریم تا هر وقت خواستی بری میدیم بهت.» بعد تشر میزند که «یه خورده هم فاصله بگیر با من». پیرزن موهای حنازده دارد و چشمهای سبز. با لهجه کوهدشتی جواب میدهد: «دردت وِ جونم. چرا نمیدم. شماره دخترِمه نیاوردِمه بشون زنگ بزنم. اگرنه میآمدن دنبالم.»
بعد مصاحبه شروع میشود: اسمت چیست؟هاجر/ قبلا اینجا آمدی؟ نه/ چند سالته؟60-65/ شوهرت کجاست؟ مرده/ سواد داری؟ نه/ خانهات کجاست؟ قرچک.
خانم اصغری پولها را میشمرد: «یادداشت کن؛ 18هزار و 500 تومان اسکناس. 4هزار و 400 تومان سکه. دیگه پول نداری؟ اون چیه تو گردنت؟» پیرزن میگوید: «کلید.» از او شماره تلفن میخواهند: «اگر داشتم، زنگ میزدم دخترم. مِه که نگفتم میگیرنم. مِه آمدم شاه عبدالعظیم زیارت.» میگویند زن متکدی تازهکار است.
«مواد میکشی؟» داد میزند: «خدا نکنه، خدا نکنه، خدا بَکشم» و با مشت میکوبد توی سینهاش. اسم و مشخصاتش را روی کاغذی مینویسند و دستش میدهند و از او عکس میگیرند. همه برایش دلسوزی میکنند؛ مامورها، مددیار، مسئول پذیرش.
نفر بعد زنی بلوچ است با دختر کوچکش: بچهت مدارک داره؟ نه/ کدام بیمارستان به دنیا آمده؟ خونه/ خونت کجاست؟ شهرری/ اسمت چیه؟ خودم فریده، دخترم زینت/ چند سالته؟ 25/ مواد میکشی؟ نه، حتی سیگار/ الان آزمایش میگیریمها.
پولهایش را میشمرند؛ «105هزار و 550 تومان» و بعد میگویند طلا و گردنبندش را در بیاورد. گردنبندهای سنگین را از گردن درمیآورد، طلا و نقره. گوشها پر از گوشوارههای پانچشدهای است که باز نمیشوند و انگشترهای توی پا هم در نمیآید. شوهرش در قلعه گبری سبزیکاری دارد. بچههایش شناسنامه ندارند. خانهشان اجارهای است اما در حال گدایی پیدایش کردهاند. نقش سوزندوزی لباسهای فریده و دخترش در سیاهی دود گم شده.
چندتا بچه داری؟ سه تا؛ یکی 10 ماهه، یکی 6 ساله، زینت هم سه ساله. / باردار نیستی؟ چرا (شکمش را نشان میدهد) 5 ماهه.
«حالا باید چیکار کنیم؟» جواب میدهند که باید بروید حمام و بعد با دکتر حرف بزنید. بچه با ترس نگاه میکند. پیرزن گریه میکند که «حمام کثیفه. من وسواس دارم. » به او میگویند: «معلوم است مادر.» فریده هم تقلا میکند که بچه شیرخوارهاش در خانه گرسنه میماند. پیرزن لباسهای صورتی میپوشد و وضو میگیرد. فریده و زینت را میفرستند حمام.
لیلا سخنور، مسئول بایگانی و امور فرهنگی سامان سرا، اشک توی چشمش جمع شده. او از سال 85 اینجا کار میکند اما دیدن این صحنهها همیشه ناراحتش کرده. «قدیمها کار به اینجا که میرسید زار زار گریه میکردم. حالا کمتر. این کار هم برای رعایت بهداشت است و هم برای جلوگیری از آوردن مواد به بخش. با این همه پیش آمده که کسی مواد را در اندام تناسلیاش قایم کرده و آورده به بخش و کارکنان با اینکه امکان بررسی بدن مددجویان را ندارند، برای سه ماه جریمه شدهاند.» کسانی که اعتیاد ندارند، بار اولشان باشد و مشکلی نداشته باشند، ممکن است امشب آزاد شوند. باید سوابقشان دیده شود، مددکار تشخیص بدهد و با قاضی هماهنگ کند؛ به شرطی که خانواده و مدارک داشته باشد و بدانند که سرپناهی دارند. فریده، زینت و هاجر معتاد نیستند و منتقل میشوند به بخش حیاط.
کار مادریار پذیرش مددجو، استحمام و نظافتشان، پوشاندن لباس تمیز، مراقبت، غذادادن و تر و خشککردن مددجو است. «باید برایشان داروی نظافت درست کنیم و مواظب باشیم داروی ضد شپش را نخورند. کل سامانسرای لویزان چهار دوش دارد. باید مددجوها را که به خاطر مصرف داروهای ترک اعتیاد بدنشان بوی عجیبی میدهد، هر روز به حمام بفرستیم، گاهی بدن ناتوانها را لیف بکشیم و حواسمان باشد که در حمام دعوایشان نشود و جدایشان کنیم.» اصغری اینها را میگوید و گله میکند که از صبح چندبار بخشها تمیز شده، اما باز هم انگار نه انگار.