| نازی صفوی|
اگر جز این باشد مثل من میشود، ترکهای در مسیر باد که به هر طرفی خم میشود. من محمد را دوست داشتم بدون اینکه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهایت لذتم، احساس عشق بینهایت او نسبت به خودم بود که مرا غرق لذت میکرد. ولی صرف خواستن چیزی، بدون دانستن چرای آن، آدم را گمراه میکند...!
... این را فهمیدم که آنهایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهارمیخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزاردهنده و نفسگیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قایل شدن است، نه اجباری برای تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که، برخلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانههای پوچ، جزیی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست ... اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود. چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد...!
... آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروسها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد. بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همهچیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. اینکه آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوستداشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولینبار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس اینکه برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد...!
قطعهای از کتاب
«دالان بهشت»