جدایی من از سیمین و دو همسر دیگرم! | بهزاد برخورداری یزدی| اولا اینکه خوف نکنید این متن پایانش باز نیست! دوم اینکه من برخلاف رسم این دوره زمونه خیلی کم و فقط سهبار عاشق شدم! از اونجا که میدونم کنجکاوی وجودتون را فراگرفته داستان هر سه را براتون میگم:
1- عاشق دختری شدم که عاشق فوتبال بود. حتی بیشتر قهر و دعواهامون هم سر کل کل آبی و قرمز و رئال و بارسا بود. یه روز گفت: «میدونی که چقدر عاشق فوتبالم و چقدر دوست دارم آخر هفتهها بعد از پنج روز کاری برم استادیوم فوتبال تماشا کنم. من تصمیم گرفتم برم خارج، تو هم میای؟» گفتم: «نمیتونم بیام. من دوستامو نمیتونم ول کنم!» گفت: «دوستات که تو رو یادشون نیست.» گفتم: «درسته که اونا به یاد من نیستن اما من که دنگهای نداده دورهمی آخرمون که من حساب کردم رو یادم هست!»
2- عاشق دختری شدم که عاشق موسیقی بود. خیلی همدیگه را دوست داشتیم در این حد که یه بار آخرین تکه پیتزا را از جلوی من برداشت، خورد و من هیچی نگفتم. واقعا عشق شکم آدمی را کور میکنه! یه روز اومد و گفت: «میدونی که من چقدر عاشق موسیقیام و میدونی که صدامم خوبه. دارم برنامههام رو جور میکنم برم خارج.» گفتم: «من نمیام.» گفت: «با این وضع قیمت دلار و یورو اگه میخواستی هم نمیتونستی بیای!»
3- عاشق دختری شدم که عاشق رنگها بود؛ هیچی دیگه اونم آخرش رفت خارج!
خب توی این متن کوتاه سه تا پایان بسته داشتیم. امیدوارم اندکی از کمبود پایان بستهتون برطرف شده باشه!