پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
در این چند هفته که قطار خواستگاری رفتن ما از حرکت ایستاده، دیپلماسی پنهان با سرعت بیشتری در جریان است. رایزنی و بررسی گزینهها ادامه داشت و یکی از آنها نهایی شده بود و ظاهراً مادر و خاله من نتوانسته بودند از گذشته او خانوادهاش مورد قابل گیر دادنی پیدا کنند. غزل خانم، دختر علی آقا میوهفروش یکی از خیابانهای نزدیک محل. (حتماً متوجه شدهاید که من دیگر شل کردهام و بهعنوان خواستگار مرا به هر جایی میبرندم، میروم)
پریروز عصر در خانه نشسته بودیم که مادرم از آشپزخانه آمد و دستور داد: «پاشو برو یه کیلو گوجه بخر. برو از مغازه این علی آقا بخر و یه خودی نشون بده» راه افتادم ولی نه به سمت مغازه علی آقا. قدمزنان رفتم دو چهارراه آنطرفتر به میوهفروشی که معمولا از او خرید نمیکنیم. (آخر اگر سراغ سوپرمیوه محل میرفتم آمارش زود لو میرفت) کیسه را برداشتم که گوجه سوا کنم. پرسیدم: «آقا گوجه کیلو چند؟» طرف انگار میخواست تحقیرم کند. با نیشخند گفت:
«5 تومن» ابروهایم رفت بالا. گفتم: «آقا آناناس نخواستما! گوجه رو پرسیدم.» گفت: «خوشگل پسر! آناناس اوناس که تیغ تیغیه. گوجه اون قرمزاس! گوجه بندرعباس هم داریم کیلو 8 تومن» دیدم دو سوال دیگر بپرسم تورم برمیگردد به همان 43درصدی که پیارسال بود! برای اینکه کم نیاورم گفتم: «محل خودمون میده 3 تومنها!» درآمد که: «تشریفت رو ببر از محل خودت بخر. اگه نمیخری مزاحم کسب ما نشو. برو خدا خیرت بده» جلوی مشتری خانمی که در مغازه ایستاده بود اصلا نباید اجازه میدادم این مردک خوار و خفیفم کند. گفتم: «خدا خیرم میداد که الان اینجا نبودم» غرولند کرد که: «گیر عجب آدمایی افتادیم سر چراغی. ولم کن بچه... برو پی کارت» از مغازه آمدم بیرون و فاصلهام که به حد مطمئن رسید گفتم: «ولت کنم میری یونجهها رو میخوری!» و تا بیاید از مغازه خارج شود من بیست متر دور شده بودم! مانور خوبی بود که توان خودم را در برابر میوه فروش جماعت محک بزنم. پسفردا در زندگی مشترک لازم میشد. آمدم خانه و ماوقع را گفتم. همان سیبزمینیهای نگینی را سرخ کردیم و با تخممرغ زدیم بر زخم گرسنگی.
برای رفتن به خواستگاری باید تا پایان ماه صفر صبر میکردیم. مذاکرات دوجانبه خاله و مادر به این نتیجه رسید که بهعنوان میهمان سری به خانه
علی آقا بزنیم تا باب معارفه باز شود و اگر همان اوایل رایحه خوش وصلت به مشام نرسید، الکی نرویم خواستگاری و افتخار به ویترین افتخاراتمان نیفزاییم! فردا شباش (دیشب) تر و تمیز کردیم و تیریپ اسپرت رفتیم منزل بالقوه امید. خانواده صمیمی و خونگرمی بودند. از آن خانوادههای بیریا و خاکی. مادر من و پدر دختر بحث قیمت میوه را شروع کردند و یک دور درباره تمام مسائل ژئوپلتیک جهان نظر دادند. از رفتار مادر دختر و نگاههای مادر و خاله به هم بر میآمد که دارم به مرغدانی نزدیک میشوم. داشتم برای پدر دختر از فضایل خودم تعریف میکردم که صدای زنگ آمد. من فکر کردم عروس بالقوه از دانشگاه آمده و خودم را جمع و جور کردم. پسرشان رفت در را باز کرد. مادر دختر گفت: «عموی بچهها اومده» و رو به حیاط بلند گفت: «بفرمایید بفرمایید...»
عمو آمد و ما از پنجره او را میدیدیم. مادر من! خاله من! شما که موقع تحقیق فقط حواستان به سوابق طرف است، چرا نگفتید که این خانواده به صورت ژنتیک میوهفروش هستند؟ کاش زمین دهان باز میکرد و او را میبلعید (چون من جوان ناکامم. آرزو دارم) اتاق شده بود 60 درجه سانتیگراد. پیشانیام از گرما جزجز میکرد. آخر پسر آن یونجه آخر را چرا گفتی؟! هیچ رقمه نمیشد جمعش کرد. بدترین موقعیت ممکن بود. عمو هنوز کفش نکنده بود که دوباره صدای زنگ بلند شد. برگشت و در را باز کرد. خدایا! این خانم اینجا چه میکند؟! مگر این مشتری نبود؟! مادر دختر گفت: «غزل هم اومد» غزل نگو بگو قوز بالای قوز! راست گفتهاند که همیشه از بدترین موقعیت هم موقعیت بدتری هست. دختر که تا من را دید با همان تیریپ دانشگاه رفت به اتاقش و بیرون نیامد. عمو هم آمد داخل. وای ددم وای! حس کسی را داشتم که دارد پنیسیلین میزند! زمان نمیگذشت. عمو برگشت به حیاط و پدر بالقوه را به حیاط فراخواند. بعد از لحظاتی... آقا اصلا ما غزل نخواستیم. ما با همان رباعیات خودمان سر میکنیم. (مدیونید اگر فکر کنید با اردنگی از خانه پرتم کردند بیرون)