رضا نامجو| مهدی سلطانیسروستانی در سال 1371 در گرایش بازیگری رشته تئاتر وارد دانشگاه تهران شد. بعد از آن در دوره فوقلیسانس دانشکده سینما- تئاتر دانشکده هنر در رشته کارگردانی پذیرفته شد. بعد از آن آزمونی تحتعنوان دکترای تخصصی اعزام به خارج برگزار شد. مهدی سلطانی در آن آزمون شرکت کرد و پس از قبولی به کشور فرانسه اعزام شد. موضوع تز سلطانی این بود: «واقعیت استلیزه در تئاتر رئالیستی معاصر». این پژوهش، فرآیند تحول بازیگری و کارگردانی رئالیستی قرن حاضر را نسبت به تئاتر رئالیستی در زمان پیدایشش مورد مطالعه قرار میداد. سلطانی بعد از حدود چهار سال و نیم به دانشگاه تهران بازگشت و از سال 88 شروع به تدریس در دانشگاه تهران کرد. از میان کارهای شاخص سینمایی که سلطانی در آنها به نقشآفرینی پرداخته میتوان به اشباح (کاری از داریوش مهرجویی)، چ (کاری از ابراهیم حاتمیکیا) و ملکه (کاری از محمدعلی باشهآهنگر) اشاره کرد. به علاوه سریالهای تلویزیونی نظیر هفتسنگ، مدینه و مادرانه آخرین مجموعههای تلویزیونی هستند که با نقشآفرینی او به روی آنتن رفتهاند. «شهروند» با این بازیگر و مدرس دانشگاه گفتوگویی تحلیلی پیرامون حرفه بازیگری و مقایسه آن در 3حوزه سینما، تئاتر و تلویزیون انجام داده است. شرح این گفتوگو را در ادامه مطلب بخوانید.
بهعنوان کسی که تحصیلات دانشگاهی را تا درجه دکترا گذرانده و امروز هم مشغول تدریس است، تا چه حد بین آموزش صحیح بازیگری و استعداد تفکیک قایل میشوید؟
معتقدم بازیگری مجموعه دانش و هنر است. شاید اغراق به نظر بیاید اما همانطور که جراحی قلب نیاز به یک تخصص و دانش دارد، «جراحی روح انسان» هم نیاز به تخصص و دانش دارد. بازیگری به نوعی در وهله اول جراحی روح و روان آدمیان است. دانش باعث میشود بازیگر به فنون و تکنیک بازیگری آگاهی داشته باشد. اگر تکنیک و فنون را از هر رشتهای بگیریم چیزی که ایجاد میشود غیرعلمی و غیرقابل اعتماد است. حتی اگر هدف ساخت میز و صندلی باشد، اگر دانش ساختن و علم نجاری وجود نداشته باشد، صندلی ممکن است در وهله اول زیبا به نظر بیاید اما هیچ کارایی ندارد و با نشستن روی آن، از هم خواهد پاشید. بنابراین دانش در کار بازیگری یا به بیان بهتر در هنر بازیگری نباید سرسری گرفته شود. سعی من هم همین بوده چراکه میدانم کار حساس و دشواری است. از اینرو همواره سعی کردهام به دانش بازیگری خودم اضافه کنم و الان نیز همینگونه است. چراکه از نگاه من هنر و دانش سقف ندارند. شما هرچقدر جلو بروید، باز هم جا برای پیشرفت هست.
این بحث ما درمورد دانش بود اما قضیه به همینجا ختم نمیشود چراکه صحبت صرفا بر سر دانش نیست.
اگر بپذیریم یک بازیگر جزو هنرمندان قلمداد میشود، باید بدانیم یک بازیگر نیاز به خلاقیت و جهانبینی دارد. اگر از این دو عنصر بیبهره باشد آنچه بهعنوان محصول ارائه میدهد ممکن است در وهله اول با استفاده درست از تکنیکهایی که آموخته است جذاب بهنظر برسد اما هیچوقت تاثیرگذار و ماندگار نخواهد بود. این وجهه هنری یک هنرمند است که کاری را جذاب، غیرکلیشهای و در حد تعالی خودش تاثیرگذار ارائه میدهد. هنر را نمیشود در دانشگاهها آموزش داد چراکه بخش زیادی از آن به محتوا برمیگردد. دانشگاه فقط فرم و فن را آموزش میدهد. فرم همان دانش بازیگری است اما محتوا آموختنی نیست. هنرمند باید استعداد درک پیرامون خود را داشته باشد. همهکس این درک را ندارند، بنابراین یک هنرمند برای اینکه بتواند جهانبینی خود را تکمیل کند نیاز دارد به درک دقیق و رابطه علت و معلولی واقعیات، نگاه درست و تجربیاتی که در زیر و بم زندگی خود همواره با آنها روبهرو بوده. اینها جهانبینی یک شخص را تشکیل میدهد. در این بین منتقد ممکن است تحلیلگر خوبی نسبت به وقایع پیرامون خود باشد، اما تنها هنرمند است که میتواند تحلیل، درک و ذهنیت را خود را به عینیت تبدیل کند. منتقد ملزم به انجام این کار نیست. اما هنرمند ملزم است.
آیا تا بهحال برایتان پیش آمده که در تجربههای تصویری و تئاتر نتوانید با کارگردان کار کاملا هماهنگ شوید به این معنا که با وجود رسیدن به درجه استادی شما، در این زمینه کارگردان از اجرایتان راضی نباشد و آن هم تنها به این علت که دانشش محدود است؟ در صورت پیروی از نظر کارگردان، شما از ایدهآلتان فاصله میگیرید.
من ترجیح میدهم با کارگردانانی کار کنم که مرا بفهمند و به من اعتماد داشته باشند. وقتی در روزهای اول نقش خودم را ایفا میکنم، اگر از دانش بازیگری بهرهمند باشم و کارم را درست ارائه کنم و کارم جذابیت داشته باشد، میتوانم تاثیرگذاری لازم را داشته باشم. مگر کارگردان از یک بازیگر چه میخواهد؟ اگر بتوانم توقعات کارگردان که بازیگری درست است را ارائه دهم او هم بهناچار قبول خواهد کرد. درست مثل اینکه شما از یک مهندس معمار بخواهید خانه شما را طراحی کند. چون اسم مهندس معمار را با خود همراه دارد و شما کارهای قبلی او را دیدهاید، میدانید که کارش باب سلیقه شماست بنابراین شما امکانات را در اختیار او میگذارید و به او اعتماد میکنید. البته ممکن است پیشنهادهایی داشته باشید که در روند تولید و طراحی یک عمارت میتواند مفید باشد و او هم استقبال کند، شاید هم مفید نباشد که در این صورت او شما را قانع خواهد کرد. بنابراین اگر بازیگر بهمعنای واقعی کلمه بازیگر باشد بهگونهای نقش خود را ارائه خواهد داد که کارگردان خود را راضی نگه دارد. اما معمولا بهترین کار وقتی شکل میگیرد که تعامل بین 3 عنصر اساسی یعنی نویسنده، بازیگر و کارگردان وجود داشته باشد. این 3 نفر مخصوصا در جلساتی که روخوانی شکل میگیرد و متن را تحلیل میکنند، با همکاری هم به نتیجهای میرسند که مخاطب قرار است شاهد آن نتیجه باشد. از این جهت جای نگرانی نیست. البته گاهی پیش میآید که کارگردانهایی خواستار رفتارهای کلیشهای هستند. اگر آنها را بشناسم با آنها کار نمیکنم و اگر هم به ناچار مجبور به همکاری شدم آنها را قانع میکنم که از این زاویه هم میتوان نگاه کرد. آنها هم اگر کاربلد باشند قطعا بهترین اتود را انتخاب خواهند کرد، اگر هم نباشند دیگر جای بحثی نمیماند.
احساس نمیکنید بعد از مدتی بهخاطر طی یک مسیر طولانی در عرصه تحصیلات، نقد شدن یک استاد در هر زمینهای مشکلتر میشود؟ از طرف دیگر چگونه میتوان با مخاطبان ردههای مختلف سنی ارتباط برقرار کرد؟ با دانشجویانتان چگونه این ارتباط را پیریزی میکنید؟
مهم این است که نقدکننده چه هدف و چه ظرفیتی دارد. گاهی نقد ارائهشده سازنده نیست بلکه تنها به نیت تخریب است. طرف مقابل این قضیه را متوجه میشود و حالت دفاعی به خود میگیرد. اما اگر احساس کند نقد ارائه شده کاملا شفاف، صمیمی و دوستانه است، انسان باظرفیت خواهد پذیرفت. اما وقتی آدمی درجههایی را در رشته خود طی کرده باشد کار سختتر است. اما در هر صورت هنر همانند واقعیت در دورههای مختلف تاریخی با تغییراتی همراه بوده است. سلیقههای متفاوتی آمدهاند و رفتهاند. مثلا استاد مسنی که درباره معماری در فرهنگ و یک سنت و تاریخ خاص صاحبنظر بوده ممکن است نظراتش دمده شده باشد زیرا سنتها و روشهای زندگی درحال تغییر است. ممکن است جوانان این دوره با معماری آن استاد با سلایق پیشین چندان ارتباط برقرار نکنند. استاد همواره باید خود را بهروز کند. همانطور که بازیگر هم باید خود را بهروز کند. در قرن 19 دوره رمانتیکها، بازیگری بسیار اغراقآمیز بود. بازیگران با فیگورهای خاص خود به روی صحنه میآمدند و نقشهای خود را دکلمه میکردند اما امروز بازیگری مختص آن دوره که اوج هنر هم بود، هنری مصنوعی به حساب میآید. همانطور که در دوران قاجار زنان چاق با ابروهای پیوسته و صورتی با فرم خاص زیبا قلمداد میشدند اما همان زنان امروز اصلا دوستداشتنی نیستند. سلیقهها و معیارها در بستر زمان تغییر میکنند. از طرف دیگر اگر قرار باشد من تئاتری را برای مخاطب جوان و دانشجو کار کنم قطعا باید موضوعاتی را بهکار ببرم که مناسب آنها باشد. باید مخاطب، جامعه و فرهنگ خودم را بشناسم و متناسب با آنها محصولاتم را ارائه دهم. البته این بدان معنا نیست که من کاملا موافق خواستههای تماشاگرم عمل میکنم. چون تماشاگر ممکن است خواستهای کاملا کلیشهای را از من طلب کند. من باید کاری کنم که خواستههای بیننده ارتقا پیدا کند. ما باید قدری خودمان را هماهنگ کنیم. من وقتی برای دانشجویان صحبت میکنم باید با آنها همفکر شوم. حتی اگر مثلا فلان خواننده آفریقایجنوبی که امروز بین جوانان با استقبال مواجه است و من او را نمیشناسم باید بروم بشناسمش، کارش را گوش دهم و از آن برای دانشجوهایم مثال بزنم. از این طریق نزدیکی بین استاد و دانشجو بیشتر احساس میشود. باید خودم را به آنها نزدیک کنم تا بتوانم با آنها ارتباط بر قرار کنم.
شما بهعنوان یک هنرمند گزارهای را بهعنوان غایت هنر در ذهن دارید. اما سیاستگذاران فرهنگی لزوما به درک این قضیه نرسیدهاند. اگر از بعد سرگرمکنندگی یک سریال بگذریم، آیا غایتی را که در ذهن دارید میشود در بستر یک سریال اینچنینی نظاره کرد؟
درمورد این بحث مدیوم رسانه خیلی مهم است. شما در تئاتر میخواهید بن اندیشهای را مطرح کنید که ویژگیهای هنری هم داشته باشد. در سینما و تلویزیون هم به نحو دیگر. تلویزیون رسانهای است که هدف اصلیاش سرگرمی و اطلاعرسانی است. البته اولویت اصلی هنرهای نمایشی، سرگرمی است. ما نمیتوانیم از تماشاگر بخواهیم جلوی تلویزیون بنشیند یا وارد یک سالن تئاتر شود و به او یکسری حرفهای آموزنده فلسفی بزنیم و بگوییم این یک بیان هنرمندانه است. نه حوصله تماشاگر برای گفتن این سخنان چنین مجالی را در اختیار ما قرار میدهد و نه اینکه ما بهعنوان هنرمند اجازه داریم اینگونه ارتباط برقرار کنیم. ما بهعنوان هنرمند باید سرگرمکننده باشیم و درقالب سرگرمکنندگی پیام هنری بدهیم. هنر در درون خودش پیامی دارد که آرامشدهنده است. درست همان کاری که اخلاق در پی انجام آن است. بنابراین ما باید در ابتدا مخاطبشناسی را پیگیری کنیم. برای چه کسی در چه رسانهای قرار است چه چیزی عنوان شود و در چه مقطع زمانی این کار انجام میشود. دوم باید مخاطب را جذب و سرگرم کنیم. ما تا نتوانیم مخاطب را جذب کنیم، نمیتوانیم برای او حرف بزنیم. بنابراین باید دراماتیک باشیم. به این معنا که قابل دیدن و شنیدن باشیم. اگر این دو قابلیت نباشد جذبی هم در کار نیست. وقتی از این دو مورد گذر کردیم در مرحله آخر بهعنوان مهمترین مرحله باید تاثیرگذاری داشته باشیم. باید بهگونهای دراماتیک باشیم که تاثیرگذاری هم از پس آن وجود داشته باشد. اینگونه است که از نظر من غایت هنر، تاثیرگذاری است. ما نمیتوانیم صرفا جذبکننده باشیم. باید ارتباط برقرار کنیم و جذاب باشیم و در مرحله آخر تاثیرگذار.
شما بهعنوان یک فرد از یک جامعه پسزمینه ذهنی خود را هم دارید؛ شما در فضایی کار میکنید که به تاثیرگذاری چندان نمیاندیشد. جا دارد دراینباره بگویم استاد سمندریان در سالهای آخر به آموزش و تربیت شاگردانش پرداخت. با توجه به تمامی این مسائل، چگونه میتوانید در چنین فضایی کار کنید؟ به هر حال حضور در رسانهای مثل تلویزیون برای هنرمند چندان هم بیهزینه نیست...
ما یا باید کار کنیم یا کار نکنیم؛ اگر کار نکنیم هر چقدر هم که توانمند باشیم، میشویم مثل یک ژنرالی که در جبهههای جنگ مرده. اما همیشه یک سرباز زنده زخمی مفیدتر از یک ژنرال مرده است. یکی از وظایف هنرمند، تدبیر است. به این معنا که چگونه بتواند در شرایط موجود حرف خودش را بزند که به قول معروف نه سیخ بسوزد و نه کباب. ما نمیتوانیم بپذیریم یک نفر به سمت هنر تصویر بیاید و نیاز به دیده شدن نداشته باشد. البته که میدانم هنرمند به هر قیمتی حاضر نیست دیده شود. هدف من مفید بودن است؛ حتی به قیمت دیده نشدن. البته برای اینکه مفید باشی بهتر است دیده شوی؛ اما دیده شدن به چه قیمتی؟ دلیل کمکاری من همین است. اگر احساس کنم جایی حضور و دیده شدنم میتواند برای مخاطبان مفید باشد، این کار را انجام میدهم. اما اگر ببینم مفید نیستم و کار من صرفا جنبه سرگرمی به خود گرفته است، بهگمانم آدمی شغلهای بهمراتب پردرآمدتری میتواند داشته باشد. یکی از دلایلی که من در دانشگاه تدریس میکنم، این است که تن به هر کاری ندهم. یعنی مجبور نشوم به خاطر ارتزاق تن به هر کاری بدهم. به حقوقی که دانشگاه به من میدهد قانع هستم. اگر شرایط تولیدکنندگان را بتوانم بپذیرم، همکاری میکنم؛ در غیراینصورت فقط تدریس خواهم کرد.
از حافظه تاریخی مردم و وجه بارز ضربالمثل «از دل برود هر آنکه از دیده رود» نمیهراسید؟
نه. بهگمانم خوشبختانه همین کارهای اندکی که در دنیای تصویر انجام دادهام، در ذهن مردم مانده است. از طرف دیگر آدمی بهتر است با چیزهای خوب مشهور باشد تا با چیزهای بد. من ترجیح میدهم محبوب و مفید باشم تا اینکه صرفا مشهور. همیشه شهرت خوب نیست. آدمی میتواند در چیزهای بد مشهور شود. بسیاری از قاتلان هم مشهورند. دیکتاتورهای ظالم هم مشهورند. آیا چنین شهرتی در دایره ارزش ارزشیابی میشود؟ نه. این یک ضدارزش است. اما در کل باید بگویم من به دنبال آرامشم و خوشبختی را در یک زندگی آرام میبینم. منظورم از آرامش به این معنی نیست که یک زندگی کاملا ساکن و بدون پستی و بلندی و هیجان داشته باشم. منظورم این است که اگر چیزی آرامش روحی مرا بر هم بزند، عطایش را به لقایش میبخشم.
برسیم بر سر تفاوتهایی که تدریس هنر تئاتر در ایران و فرانسه دارد. با نظر به تجربه فضای آکادمیک در دو کشور ایران و فرانسه، از نظر شما، تفاوتهای بنیادین در تدریس هنر تئاتر و بازیگری در این دو سرزمین چیست؟
فکر میکنم تفاوت در سیستم کشورهای درحال توسعه و کشورهای توسعهیافته است. ما از دو زاویه میتوانیم به هنر نگاه کنیم. یکی پیرو شعار «هنر برای هنر بودن» و یکی پیرو شعار «هنر برای مردم بودن». در جوامعی که مسائل اقتصادی و اجتماعیشان تا حد زیادی حل شده، تولیدات بیشتر به سمت شعار هنر برای هنر گرایش مییابد. هنر در این رابطه کمتر به مسائل و معضلات اجتماعی میپردازد. چون در این جوامع اکثریت مردم از طبقه متوسط هستند و مسائل مربوط به شکاف طبقاتی کمتر دیده میشود. مردم برای تفریح و لذتبردن از زیبایی بهسمت هنر کشیده میشوند؛ اپراها و تئاترهای موزیکال زیادی را در آنجا شاهد هستید. این به آن معنی نیست که هیچ کار رئالیست و کارهای مرتبط به مسائل جامعه اصلا وجود ندارد. در آنجا هر سبکی از هنر را میتوانید بیابید. بنابراین دست شما، هم برای آموختن و هم تجربهکردن بازتر است. اما گرایشها بیشتر به زیبایی هنر توجه دارد تا پیامدهیاش. به لحاظ آموزشی- سوای آزادی نسبی که ویژگی فرهنگ غربی است و امکانات بیشتر در آن کشورها- تفاوت زیادی با کشور ما ندارد. اکثر کسانی که در دانشگاههای هنری ما تدریس میکنند، اکثرا تحصیلکرده کشورهای خارجی هستند. کشورهای روسیه، انگلیس، آمریکا، فرانسه و آلمان. قطعا این اساتید دستاوردهای خود از این کشورها را به دانشجویان ایرانی انتقال دادهاند. میشود اینگونه گفت که تئاتر آنها فضای بازتر و بستر مناسبتری برای شکوفا شدن دارد. ولی ما اگر از آنها با استعدادتر نباشیم، قطعا بیاستعدادتر نیستیم.
با توجه به اینکه اساتید ما در آن طرف آبها، هنر را میآموزند و بعد به مملکت خود بازمیگردند و در ادامه مفاهیم آموختهشده را به دانشجویان وطن خودمان آموزش میدهند، اختلاطی بین دو خواست «هنر برای هنر» و «هنر برای مردم» ایجاد نمیشود؟
نمیشود گفت کسانی که میروند در آنجا هنر برای هنر میآموزند. در آنجا با مولفههای مختلف آشنا میشوند. بدون در نظر گرفتن نیازهای کلی بشری، قطعا نیاز جامعه ما با غرب فرق میکند. مثلا ممکن است در غرب 800 نفر جمع شوند و هرکدام صدایی تولید کنند که درنهایت صدای زنبور در صحنه تئاتر ایجاد شود. عدهای هم بهعنوان مخاطب مینشینند و از این صدا لذت میبرند. اما آیا نیاز مخاطب در جامعه ما خلاقیت در ایجاد صدای زنبور است؟ واقعیتهای جامعه ما واقعیتهایی هستند که فقط مختص زمان و مکان و جغرافیا و فرهنگ خودمان است. در بعضی کشورها، مردم به دنبال غذا میگردند تا از گرسنگی نمیرند. طعم و خاصیت غذا برایشان اهمیتی ندارد. اولویت اول و آخر زندهماندن است. مسأله این مردم خود غذاست، یعنی چیزی که میتواند آنها را زنده نگه دارد. اما در بعضی کشورها چنان فراوانی و ارزانی وجود دارد که غذا را صرفا برای زنده ماندن نمیخورند. غذا میخورند که لذت ببرند. هر غذایی که دیرتر سیر کند، کالریاش کمتر باشد و خوشمزهتر، ارزش بیشتری مییابد. درمورد هنر هم به همین صورت است؛ عدهای بهعنوان نیاز حیاتی آن را دنبال میکنند و برای عدهای فقط سرگرمیاش اهمیت دارد؛ هرچند که انسان بههرحال به سرگرمی هم نیاز دارد اما برای برخی جوامع اولویتاول نیست. بنابراین، کسانی که آنجا تحصیل کردهاند، تکنیک را آموختهاند، فقط میماند تشخیص آنها که چگونه و برای چهکسانی چهچیزی را تهیه کنند تا نیازهای مخاطبان جامعهشان برطرف شود. در جامعه ما شرایط و فضا کمی پیچیده است. معمولا رابطه هنرمندان و مسئولان، رابطهای مشکوک بهنظر میرسد. در این رابطه مشکوک، تبصرهها یکی پس از دیگری ایجاد میشوند. هرکسی به خودش اجازه میدهد درباره هنر و فرهنگ نظر بدهد یا تصمیم بگیرد. مسئولان اعتمادی به هنرمندان ندارند و هنرمندان هم اعتمادی به مسئولان ندارند. این عدم اعتماد دوجانبه ضربه بزرگی به رشد هنر زده است. باید به هنرمند به معنای واقعی کلمه- یعنی کسانی که واژه هنرمند حقیقتا به آنها اطلاق میشود و تشخیص دادن آنها هم به نظر من کار چندان سختی نیست- اعتماد کنیم چراکه کار هنری نمیتواند یک کار غیراخلاقی باشد. چون هدف اصلی هنر، آرامش، انسانسازی و درمان روح انسانی است؛ بنابراین همان کاری را انجام میدهد که قرار است مذهب از زاویهدید خودش انجام دهد؛ لذا کار هنرمند خواسته یا ناخواسته روحانی است و به نفع بشریت خواهد بود. مگر مذهب از بشر چه میخواهد؟ معنویت و آرامش روحی را. گاهی کجسلیقگیها و تهمتها هنرمند را مأیوس و فرآیند هنری و ارتقای فرهنگی جامعه را مختل میکند. طبعا در چنین شرایطی یک اثر هنری به سختی به وجود میآید.
نظر خودتان را درمورد این صحنه بگویید. در مترو نشسته بودم و دخترک فالفروشی با ظاهر پردرد و التماس از یکی از مسافران خواهش میکرد فال بخرد. جوان دیگری در مترو با لباسی مندرس و ظاهری ژولیده درحال فروختن مرد عنکبوتی و بادکنک بود. از دخترک فالی خریده نشد و او اشک ریخت. از جوان هم کسی خرید نکرد و دو جوان شروع به مسخرهکردنش کردند...
قطعا حس خوبی نیست. از نگاه یک انسان ایرانی من موارد بهمراتب وحشتناکتری هم در جامعه دیدهام. اینها وجود دارند اما نباید وجود داشته باشند. هنرمند وظیفه دارد دردها را در جامعه نشان دهد تا برای درمان اقدامی صورت گیرد. او به دنبال دال و مدلولهاست. علتها را باید شناخت. هنر، نشان دادن یک عکس از یک چهره زیبا یا یک جامعه زیبا نیست. هنرمند در جامعه ما باید عکس رادیوگرافی را نشان دهد. با این کار او میخواهد بگوید که پشت این چهره زیبا تومورهای وحشتناک سرطانی است. باید اجازه داشته باشد این تومورهای وحشتناک را به بیماران نشان دهد تا بیمار فرصت درمان را از دست ندهد. جایگاه «هنر برای مردم» در اینجاست که اهمیت مییابد. حال کدام پزشک را ترجیح میدهید؟ پزشکی که با نشان دادن تومورهای مغزی زیر پوستتان واقعیات را به شما میگوید یا پزشکی که فقط از زیباییهای شما حرف میزند و شما را سالم معرفی میکند؟ شما ممکن است از پزشک اولی خوشتان بیاید چون به شما گفته چهره زیبایی دارید. ممکن است از پزشک دومی احساس نفرت داشته باشید چون چهره حقیقی شما را نشان داده. اما دلسوز شما پزشک دومی است. چون شما را از خطراتی که برایتان وجود دارد آگاه میکند و راه درمان را به شما نشان میدهد. جامعه پر از این تومورهاست. باید اجازه داشته باشیم اینها را نشان دهیم، از آنها حرف بزنیم تا شاید درمانی یافته شود. در جامعه ما شرایط و فضا کمی پیچیده است.
تلفیق علم و نبوغ
ا گر بپذیریم یک بازیگر جزو هنرمندان قلمداد میشود، باید بدانیم یک بازیگر نیاز به خلاقیت و جهانبینی دارد. اگر از این دو عنصر بیبهره باشد آنچه بهعنوان محصول ارائه میدهد ممکن است در وهله اول با استفاده درست از تکنیکهایی که آموخته است جذاب بهنظر برسد اما هیچوقت تأثیرگذار و ماندگار نخواهد بود. این وجهه هنری یک هنرمند است که کاری را جذاب، غیرکلیشهای و در حد تعالی خودش تاثیرگذار ارائه میدهد. هنر را نمیشود در دانشگاهها آموزش داد چراکه بخش زیادی از آن به محتوا برمیگردد. دانشگاه فقط فرم و فن را آموزش میدهد. فرم همان دانش بازیگری است اما محتوا آموختنی نیست