عبدالجلیل کریمپور آموزگار
دواندوان به دفتر مدرسه آمد، هنوز نفسنفس میزد. پشتسر هم هی میگفت: «آقا، حامد احسان رو داغون کرد.» ناظم به سرعت از دفتر مدرسه بیرون جست و به حیاط رفت. حامد رو شکم احسان نشسته بود و به قصد کشت او را میزد. ناظم در سوت خودش دمید. به سختی او را به کناری پرت کرد. هر دو دانشآموز را به دفتر مدرسه برد. علت را جویا شد. هرکدام چیزی میگفتند. بازهم دفتر تعهد را درآورد. خودش هم از این تنبیه بیمعنی چندشش آمده بود، ولی چارهای نداشت. همه راههای دیگر به رویش بسته بود. رو به حامد کرد و گفت: «فردا با پدرت به مدرسه میای. من باید تکلیفم با تو روشن بشه. هر روز با ناهنجاری جدیدی امنیت مدرسه را با مشکل مواجه میکنی.»
فردا باز هم پدرش نیامد. چارهای جز اخراجش نبود. بیاندازه مشکلزا شده بود. پروندهاش را از میان پروندهها پیدا کرد و کناری گذاشت. نگاهی به پروندهاش کرد. نه نمراتش خوب بودند و نه انضباطش. گوشه و کنارش هم برگههای تعهد بود. سرگرم پروندهاش بود که ناگهان در دفتر باز شد و دانشآموزی نفسنفسزنان گفت: «آقا! حامد با کاتر به چشم یونس زد و فرار کرد. از چشم یونس خون زیادی میاد.» ناظم دادی کشید و بیرون رفت. دانشآموزان همه اطراف یونس جمع شده بودند. همه ترسیده بودند. یونس را به بیمارستان بردند. یونس یکماه به مدرسه نیامد. روزی که به مدرسه آمد یک چشم سالمش را توی بیمارستان جا گذاشته بود...