علیاکبر محمدخانی طنزنویس
من خیلی کوچیک بودم که زبون باز کردم، اونم وقتی که فقط شیش ماهم بود. یعنی تو اون سن وسال که بلانسبت سگ زبون باز نمیکرد، من باز کردم، اونم بخاطر اینکه مامانم کلا اعتقاد نداشت به بچهش شیر بده؛ آنقدر گرسنه نگهم داشته بود که یه روز بالاخره دست از ناله کردن برداشتم و از توی قُنداق بهش گفتم: «ببخشید، احساس نمیکنی باید به من شیر بدی؟» مامانم گفت: «شیرِ چی میخوای؟» گفتم: «بلانسبت شیر گاپ میخوام.» مامانم گفت: «اکبر کوچولو، من دو چیکه شیر گاپ داشتم اونم باهاش شیربرنج درست کردم، شام داییتاینا دارن میان خونهمون، چیزی دیگه ندارم بهت بدم.»من گفتم: «پس من چکار کنم؟» گفت: «شیر خشک میخوری؟» گفتم: «آره.» گفت: «زهر هلاهل بخوری، شیرخشک نداریم تو این وضع جنگ و بدبختی.» گفتم: «ای بابا، تقصیر من چیه؟» گفت: «تو چرا متوجه شرایط حساس نیستی؟ بذار شیر خشک پیدا شه، بعد به فکر تنپروری باش، انقد حریص و طماع نباش، مال دنیا ارزش نداره.»
خلاصه این گذشت و من بزرگتر شدم، یه روز به بابام گفتم: «بابا بستنی قیفی میخری؟» یادش بخیر، بابام همینطور که داشت قیف روی بشکه نفت رو فرو میکرد انتهای ستون فقراتم گفت: «سن خرِ خان رو داری، نمیبینی اوضاع رو؟»
وقتی هم رفتم مدرسه، روز معلم، معلممون با چشم گریون گفت: «بچههای خوب و نازنین، من از شما توقعی ندارم، نمیخواد خانوادههاتونو توی زحمت بندازید، من هیچی نمیخوام، اگه هم خواستید زحمت بکشید، نهایتا نفری نیم متر شلنگ بیارید، همین برای من کافیه.»منم وقتی رفتم خونه به بابام گفتم: «شلنگ داری؟»بابام که داشت روغن ماشینشو عوض میکرد، دستشو به کلهم کشید وپرسید: «مگه فردا روز معلمه؟» گفتم: «آره» خندید و رفت شلنگ مستراحو کند داد دستم، منم فرداش با خوشحالی رفتم مدرسه.
معلممون شلنگو که دید خیلی خوشحال شد و گفت: «کلهات روکی سیاه کرده؟» دیگه نذاشت جواب بدم، همهمون رو به صف کرد و همه رو با شلنگی که آورده بود کتک زد. اجازه هم نمیداد داد بزنیم، میگفت: «ببندید در گالهها رو، نمیبینید تو چه شرایطی قرار داریم؟» خلاصه آنقدر با شلنگ توی سر و صورتمون زد که شکل بادمجون شدیم؛ البته فرق من با بقیه بچهها این بود که من هم کتک خورده بودم، هم بوی مستراح گرفته بودم، چون بابام حوصله نکرده بود شلنگو بشوره، همونجوری که سر شلنگ تو چاه خلا افتاده بود، کنده بود داده بود دستم.
خلاصه اینم گذشت تا بزرگتر شدم و خواستم زن بگیرم. ولی هر جا خواستگاری میرفتم بهم زن نمیدادند. هر چی میپرسیدم: «آخه برا چی؟ نکنه اینم ربطی به شرایط زمونه داره؟» میگفتند: «نه؛ ما به کسی که جای شلنگ روی صورتش باشه دختر نمیدیم.»
خلاصه این گذشت و بالاخره تونستم دختری پیدا کنم که مثل بقیه نبود و تنها کسی بود که با جای شلنگ روی صورتم مشکلی نداشت، فقط مشکلش این بود کهسال تاسال غذا درست نمیکرد و هر وقت میگفتم: «خانوم، مُردیم از گشنگی»میگفت: «خفهخون بگیر اکبر شلنگی، بذار ببینم بالاخره وضع رب چطوری میشه.» اینها رو گفتم که بگم، نسل سوخته ماییم...