شماره ۱۵۴۲ | ۱۳۹۷ شنبه ۱۹ آبان
صفحه را ببند
به پیشواز حضور قانونمند بانوان در استادیوم آزادی
تعبیر دقیق یک رویا
روایت دست‌اول و خواندنی از دختر خبرنگاری که تجربه حضور در استادیوم آزادی را از سر گذراند

   امضا محفوظ| همان‌طور که در زیرتیتر خوانده‌اید، این گزارش را یکی از دخترانی نوشته که در بازی پرسپولیس- السد توانست از گیت‌های سختگیرانه پیش از بازی عبور کند و در استادیوم آزادی بازی تیم محبوبش را ببیند. ویژگی این گزارش، نویسنده آن است که خود، خبرنگار است و سعی کرده با ترسیم فضا و جزییات شخصی و اجتماعی، روایتی خواندنی و دست‌اول از این تجربه کم‌تکرار ارایه دهد. طبیعتا بخش‌هایی از این نوشته برای رعایت ضابطه‌های عرفی، کوتاه یا اصلاح‌شده است.
بی خیال شو
تصمیم رفتن به استادیوم را چندسالی بود که داشتم اما هیچ‌وقت اجرایی نشده بود، حتی چندباری به خاطر استادیوم موهایم را کوتاه کوتاه کردم اما این‌بار فرق داشت؛ رویای استادیوم رفتن من گره خورده بود به رویای هزاران پرسپولیسی دیگر که تیمشان را در آستانه صعود به فینال جام باشگاه‌های آسیا می‌دیدند و چه زمانی مناسب‌تر و چه بازی‌ای هیجان‌انگیزتر از این می‌توانست باشد؟
به درِ اصلی که رسیدم، دیگر تقریبا منصرف شده بودم از رفتن؛ هم کلافه شده بودم از این‌همه بلاتکلیفی و استرس و هم حرف‌های دیگران داشت ناامیدم می‌کرد. از در شرقی ورزشگاه تا گیت بازرسی اول چندین نفر دقیق شدند روی صورتم، چندنفر ساعت پرسیدند که از شنیدن صدایم مطمئن شوند و مهربان‌ترهایشان نصیحت کردند که «نرو... بی‌خیال شو... قیافه‌ات داد می‌زند که دختری...» اگر بی‌خیال وقت و هزینه‌ای که صرف کردم می‌شدم، بی‌خیال آرزو که نمی‌توانستم بشوم، این‌همه راه آمده را مگر می‌شد برگشت؟
مردشدن!
صبح روز بازی با ریش و لباس مردانه نشستم توی اسنپ و سلامی زیر لب کردم. راننده اسنپ گفت: «سلام آقا» خوشحال از اینکه جنسیتم مشخص نیست، تا خود استادیوم یک کلمه حرف نزدم که نکند لو بروم. جلوی در استادیوم که پیاده شدم، همه چیز حال‌وهوای تیم محبو‌ب‌مان را داشت، از آدم‌هایی که هرکدام تکه‌ای از خودشان را رنگی کرده بودند گرفته تا زمین که فرش بود با پرچم و شیپور قرمز.
قبل از ورود به استادیوم یکی از آدم‌هایی که رنگ به صورت تماشاچی‌ها می‌زد، از آن‌طرف خیابان صدایم کرد که: «بیا و اینجوری نرو داخل، صددرصد می‌گیرنت...» برگشتم، گواش را برداشت و ریش‌های پرپشت مشکی‌ام را که با آن قد و قواره کوچک، بدجور ناهماهنگ نشان می‌داد به رنگ قرمز و سفید درآورد. برای اینکه کسی نفهمد، داش رسول صدایم می‌کرد و می‌خندیدیم. به رسم بازاریاب‌ها امید دادند که با این رنگ‌ها حتما می‌توانم رد شوم و قبل از من هم در بازی‌های دیگر چند دختر را با همین روش رد کرده‌اند، برای کمی گواش 50تومان ناقابل پیاده شدم، اما خوب می‌دانستم که هنوز دخترانگی از لابه‌لای رنگ‌ها مشخص است.
معجزه‌ای به اسم بی‌برنامگی
حتی بلیت نداشتم، بدون بلیت و بدون خیلی چیزهای دیگر که برای استادیوم رفتن لازم است، رفتم در دل جمعیت و خداخدا می‌کردم کسی نفهمد آن وسط وصله ناجورم. بازار سیاه از 50تومان شروع می‌  شد تا 150تومان. حتی یک‌نفر پیشنهاد کرد که 150 بدهم و بدون بازرسی از گیت ردم کند اما سخت می‌شد در آن شلوغی به کسی چشم‌بسته اطمینان کرد. دیدم مردم جلوی یکی از درها جمع شده‌اند، از بالای داربست‌ها حواسم بود که تا درها باز شد بروم داخل. بعد از چند دقیقه بالاخره در را باز کردند و سیل جمعیت به داخل هجوم برد. لابه‌لای جمعیت رفتم داخل. سربازها هرکدام جلوی یک گیت ایستاده بودند و تماشاگرها را می‌گشتند. یکی از گیت‌ها سرباز نداشت! از بین داربست‌ها به سرعت خودم را به همان گیت رساندم و بدون بازرسی رد شدم! تمام استرس‌ها و ناامیدی‌ها در یک لحظه جایش را به امیدواری و هیجان داد. دیگر رسما داخل استادیوم بودم، اما حتی راه را بلد نبودم، داشتم اشتباهی می‌رفتم که با راهنمایی یکی از تماشاگرها رفتم طبقه بالا. نوبت به گیت دوم رسیده بود؛ حالا اعتمادبه‌نفسم هم بیشتر شده بود، صف کم‌کم جلو رفت و نوبت به من رسید. باید می‌رفتم روی سکو. آن‌قدر هیجان داشتم که خودم هم یادم رفته بود دخترم. رفتم بالای سکو و با ذوق و هیجان بی‌نظیری، آدم‌هایی را نگاه می‌کردم که دسته‌دسته به داخل محوطه استادیوم می‌رفتند. سرباز دوبار آرام با دست زد به پهلویم و بعد از کمی مکث و ناباوری فهمیدم می‌توانم بروم. گیت دوم را هم رد کرده بودم. همین‌قدر محال و ممکن، پسر نبودم اما وسط استادیوم آزادی ایستاده بودم.
نخستین مواجهه با جمعیت
در بالاترین نقطه، روی سکوهای زیر نرده‌ها نشستم. چند ردیف پایین‌تر پچ‌پچ‌ها شروع شد. همه سر برمی‌گرداندند و چیزی در گوش بغل‌دستی‌شان می‌گفتند. من هم برایشان سر تکان می‌دادم که «بله، منم دختری که توانسته ناباورانه از بین این گیت‌ها و بازرسی‌ها بالاخره داخل بیاید و بازی تیم محبوبش را ببیند؛ خود من هستم.»
استادیوم یک دست قرمز بود. تا به‌حال این‌همه آدم پرسپولیسی یک‌جا ندیده بودم. صدای بوق‌ها و شعارها گوش را کر می‌کرد، بوی گل و سیگار فضا را پر کرده بود. برای اولین‌بار در عمرم موج مکزیکی رفتم، رفتار همه همان‌طور که انتظار می‌رفت، بسیار دوستانه و محترمانه بود. یکی از تماشاگرها صندلی‌اش را بهم تعارف کرد و دیگری ساندویچش را نصف کرد و گفت: «بیا آبجی» ساندویچ را از دستش گرفتم و بالاخره همان ساندویچ‌های معروف استادیوم با نان باگت‌هایی که یک لایه نازک از کالباس میان آن به چشم می‌خورد را چشیدم! بغل‌دستی‌ام پرسید که دفعه اولی است که به استادیوم می‌آیم و به نشانه مثبت سر تکان دادم، دعا کرد که قدمم خیر باشد و این بازی را ببریم.
این قرمز من هم هست
بعد از ساعت‌ها انتظار بازی پرسپولیس- السد شروع شد. خیلی از شعارها را بلد نبودم، آن‌قدر حواسم پرت جمعیت و آدم‌ها بود که وقتی اسامی تیم حریف هم اعلام می‌شد، از سر عادت بلند می‌گفتم «شیره» بعد که خوب دقت کردم، تصمیم گرفتم تا بیشتر از این سوتی نداده‌ام، ساکت شوم. وقتی در تلویزیون فوتبال می‌بینیم تمرکز روی زمین بازی و بازیکن‌هاست اما در فضای استادیوم این تماشاگرها هستند که سهم بیشتری را به خود اختصاص می‌دهند و آن‌جا برای اولین‌بار می‌فهمی که فوتبال بدون تماشاگرهایش معنی ندارد، چقدر حرف درستی است.
از آن بالا خیلی چیز‌ها را از دست می‌دهی؛ نه صدای سوت داور را می‌شنوی و نه صحنه آهسته‌ای می‌بینی، اما همین‌قدر کافی است که بدانی تیمت درحال حمله است و با هزاران نفر دیگر یک هدف مشترک در ذهن داری. پرسپولیس که گل اول را می‌خورد، بعد از 5-4ساعت شلوغی و شعار و بوق و داد، کل استادیوم یک‌دفعه ساکت ساکت شد. انگار کسی زمان را نگه داشت، بعد از چندثانیه آدم‌ها به خودشان می‌آیند و دوباره تشویق‌ها شروع می‌شود. توپ که دست تیم حریف می‌افتد، صدای بی‌امان بوق‌ها فضای استادیوم را پر می‌کند. تماشاگرها جوری با اصرار در بوق‌ها می‌دمند که انگار اگر تیم ببازد، مقصر اصلی همین‌هایی هستند که به اندازه کافی محکم فوت نکرده‌اند. سیامک نعمتی که گل مساوی را می‌زند، استادیوم یک‌دفعه منفجر می‌شود. از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسیم. بعضی‌ها برمی‌گردند و عقب را نگاه می‌کنند که ببینند یک دختر چقدر می‌تواند از گل‌زدن تیمش خوشحال باشد. من هم سرخوش با صدای دخترانه‌ام که در میان فریادهای مردانه گم شده، جیغ می‌کشم و خوشحالی می‌کنم.
بازی تمام می‌شود و سیل جمعیت به سمت درها راه می‌افتد، دلم می‌خواهد بایستم و آدم‌ها را بیشتر تماشا کنم اما توصیه‌ام می‌کنند قبل از اینکه زیادی شلوغ شود، به سمت درهای خروجی بروم. تماشاگرها هرکدام به نوعی خوشحالی می‌کنند؛ عده‌ای شعارهای مثبت هجده می‌دهند. عده‌ای آهنگ می‌خوانند و چندنفری هم نشسته‌اند یک گوشه و گریه می‌کنند. این پایان یک رویای مشترک است و شروع تجربه‌ای برای یک دختر که با هیچ تجربه دیگری در زندگی قابل مقایسه نیست و بدون ‌شک تکرار خواهد شد.

 


تعداد بازدید :  216