محمدرضا نیکنژاد آموزگار
همواره لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و انگار لبخند بر لبانش جراحی شده بود. واپسین بار نوروز گذشته در خیابان اصلی شهر دیدمش. همان جایی که این روزها کمتر لهجه شیرینِ ساکنان اصلی شهر شنیده میشود! از دور لبخندی پهنای چهرهاش را پوشاند. مانند همیشه محکم به آغوشم کشید و از تهران و کلاس و دبیرستان و دود و پول پرسید. گفت بُرد با تو بود که رفتی! دیگر نمیشود در این شهر کار کرد. اگر به گویش شهر سخن بگویی کارت در اداره و مدرسه و دانشگاه پیش نمیرود. میگفت پس از 13سال کار آموزشی با تیزهوشان شهر به دبیرستانی حاشیهای تبعید شدهام! میگفت بچههای حاشیهای بامعرفتتر و لوتیترند! با آنها میشود دمساز شد و دوستی کرد و رویشان حساب کرد. اما درسشان تعریفی ندارد و از این زاویه نگران بود و پنهان نمیکرد. میگفت گاهی با دانشآموزان قرار کوه و گل گشتی میگذارم و از همراهی و همدلی با آنها شاد میشوم و غم و غصههای جهان را به فراموشی میسپارم اما در دبیرستان تیزهوشان که بچهها آرامتر و پرورشیافتهتر بودند، کارم بهتر پیش میرفت و استرس نداشتم. از فرزندانش پرسیدم و گفت اولی سوم دبستان است و دومی کمی بیش از دوسال دارد. گفت جایی در تهران برایم آماده کن تا بیایم و نانت را آجر کنم! گفتم ناف تو را در این شهر بریدهاند و هر جای جهان که بروی کفترِ سختِ این شهری و پایت در اینجا بند. موهایش کمتر از پیش شده بود و چهرهاش چروکیدهتر اما خندههایش پابرجا و سمج! مانند گذشته که با هم کل میانداختیم و هریک از توانایی خود نسبت به دیگری در آموزش فیزیک میگفتیم، میگفت شاید پس از 20سال آموزش و سروکله زدن با بچهها، به زور چیزهایی آموخته باشی! با این سخن کل چهرهاش میشد خنده. شنبه نزدیک ساعت 11 دوستی به همراهم زنگ زد و گفت محسن جلو چشم دانشآموزانش، در آستانه کلاساش، پای تخته سیاهش، سفیدی گچ بر انگشتانش، مانند مرغ سرکندهای نفسهای آخرش، لبخندهای پراثرش، تلاشهای بیچشمداشتاش و عشق به دانشآموزاناش را در کولهباری از خاطرههای تلخ و شیریناش برایمان گذاشت و رفت. گلویی شکافته شد که همواره برای دانشآموزان آواز درس و عشق سر داده بود. تنی به خون آغشته شد که بارها و بارها برای گرفتاری دانشآموزاناش لرزیده بود. خونی سنگفرش مدرسه را گلگون کرد که بارها برای نداری دانشآموزان به جوش آمده بود، افسوس و درد. همسرش میگفت چگونه به بچههایم بگویم که پدرشان در کلاس درس و در برابر دیدگان دانشآموزان و به دست یکی از آنها – آنهایی که همواره دوستشان میداشت - سلاخی شده است؟ محسن خشخاشی را میگویم دبیر فیزیک دبیرستان حافظیه بروجرد. بیگمان یکی از نیکترین آموزگاران این کشور بهگونهای باورنکردنی چهره در نقاب خاک کشید و رفت. در یکی از نمایههایی که این روزها از محسن در رسانههای کشور پخش شد، او در پای تخته ایستاده و روی آن مینویسد:«قضیه بسیار ساده است. خشخاشی» اما محسن جان اینبار نخند و بدان که قضیه ساده نیست. برای نخستینبار در آموزشوپرورش ایران معلمی – آن هم به خوبی تو - کشته شده است. دامن آموزش کشور با همه خون تو گلگون شده است. این بار دیگر کمی اخم کن که بچههایت دیگر تو را نخواهند دید. همسرت هنوز هم چشم به راه توست. اما میدانم که تو نمیتوانی اخم کنی چرا که مانند قهرمان داستان ویکتور هوگو خنده بر لبانت جراحی شده است. پس بخند دوست و همکار عزیزم، بخند.