شماره ۴۳۹ | ۱۳۹۳ شنبه ۸ آذر
صفحه را ببند
زندان!

عبدالجلیل کریم پور آموزگار

برای چندمین باره که از کلاس اخراج می‌شی. کی می‌خوای آدم بشی؟ چرا درس نمی‌خونی؟ تمام مدرسه فقط درگیر تو یکی شده؛ اعصاب همه را خرد کردی!
این حرف‌ها مثل پتکی بر سرش کوبیده می‌شد! از همه چیز بیزار شده بود، تاب و تحمل هیچ جایی را نداشت، نه مدرسه، نه خانه. این‌جا او را جزو آدم نمی‌دانستند و آن‌جا هم همه درگیر خودشان بودند. یک‌سال می‌شد که از زندانی شدن پدرش می‌گذشت! خواهرش از سیاه‌سرفه می‌نالید! مادرش سرگردان خانه‌ها بود. دستان مادرش از تاول پر شده و چشمانش گود افتاده بود.
در دنیای خودش سیر می‌کرد و دور از بچه‌ها، گوشه حیاط نشسته بود. جعفر دستی به شانه‌اش زد و گفت: یه چیزی برات آوردم که اگه استفاده کنی راحت می‌شی. غم و غصه‌هاتو از بین می‌بره! نمی‌دانست چکار کند. بعد از مدرسه با جعفر رفت و با هم...! بعد از آن کارش همین شده بود. مادرش نمی‌دانست. جعفر یکی، دو بار اول همین طوری آن را به او داده بود اما حالا پول می‌خواست! گاهی‌ اوقات برای این‌که جواب جعفر را بدهد، وسیله‌ای را از خانه کش می‌رفت، اما مادرش داشت قضیه را می‌فهمید. چند روزی بود که از مدرسه گریخته بود، کسی سراغی از او نمی‌گرفت. انگار برای همه بی‌اهمیت شده بود! آخر درس نمی‌خواند، شلوغ بود و حواس بقیه را هم پرت می‌کرد و... کسی توجهی به او نداشت، انگار نیامدنش را منتظر بودند!
دیروز یکی از بچه‌ها می‌گفت: جواد را گرفتند، با خودش مواد داشته! وقتی هم پلیسا اونو می‌بردند فقط می‌خندید! انگار به بدبختیاش! شاید هم به این‌که چرا باید به جای دانشگاه به زندان بره!

 


تعداد بازدید :  433