شهروند| سميرا خودش را يك ورشكسته تمامعيار ميداند كه حالا برندهشدن را تجربه كرده و خيلي خوشبخت است. وقتي نام فاميلش را ميپرسم، مدتي سكوت ميكند و ميگويد: «سميرا دختر ايران. چه فرقي دارد نام پدريام چه باشد. زني هستم از همين سرزمين» و اينگونه قصه سميرا دختر ايران را برايتان روايت ميكند. تمام عمرم را باختهام و با باخت آشنايي كامل دارم؛ يك ورشكسته تمامعيار كه حالا يك برنده خوشبخت است. وقتي از ورشكستگي حرف ميزنيم همه فكر ميكنند ورشكستگي تنها براي مردان اتفاق ميافتد، اما من يك زنم و تمام زندگيام را باختهام. دوران كودكيام را با بداخلاقيهاي پدرم باختم و نوجواني و جوانيام، باختم در قمار زندگي زناشويي بود، البته بعد از سالها سوختن و ساختن نصيبم خيانت و تنها ماندن شد. زندگيام با تلخي عجين شده بود و به آن عادت كرده بودم.» این ادامه قصه او است، از زبان خودش.
52سال از خدا عمر گرفتهام، يك دختر از همه دنيا دارم. از زماني كه خودم را شناختم «سميرا» صدايم زدهاند، نامي كه هيچ سنخيتي با من ندارد. سميرا يعني دختري گندمگون در حالي كه پوستم سفيد است؛ به نظر ميرسد حتي براي انتخاب اسمم هم دقت نداشتند. خيلي زود زندگي مشترك و مادر شدن را تجربه كردم. پدر سختگيري دارم و تنها فريادهايش را به ياد دارم. هر وقت به خانه ميآمد، من و مادرم مثل ديوار ميشديم؛ رنگ پريده و ساكت، اما او هميشه بهانهاي براي دادوبيدادكردن داشت. مادرم خيلي زود از دستش دق كرد و مرد و من ماندم و غمهايم.
17سالم نشده بود كه پدرم به اجبار مرا به عقد مردي كه چندسال كوچكتر از خودش بود، درآورد؛ هيچوقت احساس زنبودن را تجربه نكردم؛ بيشتر بهعنوان كلفتي وارد آن خانه شدم. به هر سختياي بود روزها ميگذشتن و تمام دلخوشيام به دخترم بود و همين شيريني برايم كافي بود. دخترم 4سال بيشتر نداشت كه همسرم براي هميشه از زندگيام رفت؛ بيخبر از من داروندارش را فروخت و با زني به يكي از كشورهاي اروپايي فرار كرد. هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال بودم از آن برزخ راحت شدهام و ناراحت از اينكه همسرم خيانت كرده است. از همه اموال همسرم تنها خانهاي كه در آن مينشستيم برايم مانده بود و همين هم جاي شكرش باقي بود، چون من و دخترم سقفي بالاي سرمان داشتيم، براي مخارج زندگي هم هيچ هنري جز خانهداري بلد نبودم و شروع كردم براي دروهمسايه و آشنايان سبزي پاككردن، ترشي انداختن و مربا پختن. به مرور كاروكاسبيام خوب شد و مشتريهاي بيشتري پيدا كردم. واقعا بعد از سالها آرامش را تجربه ميكردم و همين برايم خوشايند بود. گوشه حياط خانهام اتاقكي درست كردم همانجا را كردم محل كارم. حس خيلي خوبي بود. بعد از سالها دادوفرياد شنيدن و كتكخوردن تازه داشتم حس مستقل شدن و موردتوجه بودن را تجربه ميكردم و كسي نميتواند حالم را درك كند، چون اينها حداقلهايي است كه من از آنها سالها محروم بودم. شايد باورتان نشود، اما براي اولينبار كه با دخترم رفتم مسافرت، بياختيار گريه ميكردم. اولين سفر زندگيام بود و آن هم يكي از حسهايي بود كه براي اولينبار تجربهاش ميكردم. پدرم بارها به خانهام آمد تا مثل گذشته من را مجبور كند با او زندگي و درآمدم را صرف زندگياش كنم، اما زير بار نرفتم. دخترم تمام انگيزهام بود و نميخواستم كودكيام را دخترم هم تجربه كند، براي همين روي تصميمم پافشاري كردم و بالاخره پدرم هم نااميد شد و دست از سر زندگيام برداشت. هيچگاه براي طلاق غيابي هم اقدام نكردم، چون قصد ازدواج نداشتم و مهمتر اينكه نميخواستم دخترم بهعنوان بچه طلاق شناخته شود، براي همين هنوز نام همسرم در شناسنامهام هست، اما تمام اين سالها هم مادر دخترم بودم، هم پدرش، هم خواهر، هم برادرش. واقعا با هم خوشبختيم. شيرينم حالا براي خودش خانومي شده و درسش را خوانده و در يك شركت كار ميكند و از من ميخواهد ديگر كار نكنم، اما من به كار كردن زندهام. حالا براي خودم مغازه كوچكي اجاره كردهام و درآمدم هم بد نيست. انشاءالله چندماه ديگر دخترم را با لباس سفيد راهي خانه بخت ميكنم. قرار است آنها در طبقه بالاي خانهام زندگي كنند؛ واقعا اين روزها را در خواب هم نميديدم و فكرش را هم نميكردم روزي اين همه خوشبختي به من نزديك باشد. كلي برنامه براي آينده دارم، ميخواهم تمام حسهاي قشنگ را تجربه و آنها را به نوههايم منتقل كنم. هنوز براي زندگي وقت هست، پس بايد خوشبخت بود.