شماره ۱۵۲۹ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
روزی که همه مهربان شده بودند!

شهاب نبوی طنزنویس

رئیس، صدایم کرد توی اتاق و گفت: «تو دیگه برای خودت مردی شدی، بهتره جای اینکه همه‌اش وقتت رو توی اداره هدر بدی، فکر این باشی که برامون عروس بیاری.» گفتم: «ببین رئیس، خودت روی آدم رو باز می‌کنی. اولا با این دو قرونی که میپفی کف دست ما، من پول صابون و شامپو و سوسیس بندری خودمم به زور درمیارم. دوما، تو چه‌کاره منی که می‌خوای برای من زن بگیری؟!» رئیس گفت: «وا، این چه حرفیه می‌زنی، همه جای دنیا همینه. اصلا وظیفه یه رئیس اینه که برای زیردست‌هاش آستین بالا بزنه. من وظیفه دارم که موجبات رفاه و آسایش تورو فراهم کنم. آخه مگه من چندتا کارمند گوگولی مگولی مثل تو دارم؟». یهو دیدم دست کرد پشتش و با سرعت بسیار زیادی یک دسته گل و یک جعبه شیرینی درآورد و گفت:   «هیچ می‌دونی ازدواج چقدر بهت کمک می‌کنه تا راندمان کاری بیشتری داشته باشی؟ همین ممد باقرزاده خودمون تا قبل اینکه براش زن بگیرم، روزی دوتا پرونده رو هم تکمیل نمی‌کرد.» گفتم:   «مگه الان می‌کنه؟» گفت: «آره که می‌کنه. روزی شش تا پرونده رو کامل می‌فرسته پیش منشی من.» به بهانه دستشویی‌رفتن آمدم بیرون و فرار کردم.‌ تا وارد اتوبوس شدم، همه پیرمردها بلند شدند تا من بشینم. جای هرکدام که می‌نشستم، باقی پیرمردها به گریه می‌افتادند و خواهش می‌کردند تا جای آنها بشینم، حتی از قسمت زنانه هم یک نجواهایی می‌شنیدم. ظاهرا چند نفر هم آن‌جا بودند که علاقه داشتند جایشان را به من بدهند. احساس می‌کردم که اینها نمی‌تواند حقیقت داشته باشد. برای همین چندبار دستم را کردم توی ناف پیرمردی که جلویم ایستاده بود و همه‌اش داشت تعارف می‌کرد که برای ناهار مزاحم‌شان شوم. تا در اتوبوس باز شد، پریدم بیرون. اما پیرمردها ول‌کن نبودند. آخر مجبور شدم سوار یک تاکسی شوم تا از دستشان فرار کنم. راننده تاکسی، کولر را تا منتهاالیه‌اش روشن کرده بود. بهم گفت: «وقت بخیر آقا، برای خدمت‌رسانی آماده‌ام.» گفتم: «برو بابا.» در را باز کردم و پریدم بیرون. با هر بدبختی‌ای که بود، خودم را به خانه رساندم. خانه بوی خیلی خوبی می‌داد. مامان و بابا داشتند دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند. سال‌ها بود که این‌قدر خوش و خرم کنار هم ندیده بودم‌شان؛ تقریبا از بدو تولد. دوتایی با مهر و محبت و اینجور چیزها سفره را پهن کردند. مطابق عادت همیشگی اول رفتم سمت بابا تا دنگ شامم را به او بدهم. بابا طبق معمول اول یکی گذاشت زیر گوشم اما خیلی‌ زود یادش افتاد که توی این داستان نباید کتکم می‌زد، پس بلافاصله در آغوشم گرفت و گفت: «دیگه نمی‌خواد دنگ بدی بابا. از امشب همه‌رو خودم حساب می‌کنم. سوییچ ماشینم رو گذاشتم بالای تختت. صبح بردار با بر‌وبچ برو بچرخ واسه خودت.» از تعجب صدای قاروقور شکمم درآمد. می‌دانم که باید می‌گفتم که از تعجب شاخ درآوردم اما من همیشه از تعجب صدای شکمم بلند می‌شود. قاطی کردم و گفتم:   «بابا اینکارا چیه می‌کنید؟ همه‌تون خل شدید انگار؟ چرا این‌قدر همه مهربون شدند آخه؟» رفتم توی اتاق و پتو را کشیدم روی خودم، حتی پتو هم مهربان شده بود. همیشه وقتی می‌کشیدم روی خودم، تا نافم را بیشتر پوشش نمی‌داد اما حالا همه‌جایم زیرش بود. صبح، وقتی بیدار شدم، پسرخاله‌هایم داشتند درباره اینکه چطوری این خیکی را روی دست بلند کنیم، بحث می‌کردند. در راه بهشت‌زهرا بودم. الکی نبود که همه مهربان شده بودند.

 


تعداد بازدید :  137