شماره ۱۵۲۹ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
کوچه اول

هفته‌ طلایی | داود نجفی|    من یک پدربزرگ غرغرو دارم که دقیق نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم بیش از صدسال سن دارد. پدربزرگم خیلی پولدار و خسیس است. همیشه بابا، عموها و عمه‌هام به ‌او می‌گفتند: «بیا تا زنده‌ای مالتو تقسیم کن بین‌ ما.» آقاجونم هر بار می‌گفت: «لامصبا! من آفتاب لب بومم. دو روز دیگه می‌میرم. هر غلطی خواسین بکنین.» به قول بابام، پنجاه سالی بود که این حرف را می‌زد. یک‌بار که بدهی به بابام فشار آورده بود، تصمیم گرفت با همکاری دوست پزشکش به آقاجون بگویند آفتاب از روی بامش در حال غروب است و فقط یک هفته زنده می‌ماند. آقاجون با شنیدن این خبر کلی تحت‌تأثیر قرار گرفت و از ما حلالیت طلبید. به‌قول خودش تصمیم گرفت در آن هفته که نامش را هفته‌ طلایی گذاشته بود، جبران کند. بعد هم بدون این‌که ما بفهمیم تمام دارایی‌اش را به خیریه بخشید. بعد یک هفته، بابا، عموها و عمه‌ها با شنیدن خبر، سکته کردند و مردند ولی آفتاب هنوز روی بام آقاجون در حال تابش است.


تعداد بازدید :  334