داود نجفی طنزنویس
آقاجونم رفته بود آمازون تا اوضاع سرمایهگذاری آنجا را بررسی کند. همانجا آدمخوارها خورده بودندش. خیلی دوست داشتم ببینم آقاجون آنجا چه چیزهایی دیده و چرا آنها ما آدمها را میخورند؟ تصمیم گرفتم روی آنها مطالعه کنم تا بتوانم کاری کنم آدمخوارها مثل ما آدم حسابیها شوند. چندماهی طول کشید که به صورت دستوپا شکسته زبانشان را یاد گرفتم. با یک راهنما به اسم ایهو یک هفته نزدیک قلمروشان کشیک دادیم تا کارپرداز دباغی آمازون برای گرفتن پوست آدمهای خوردهشده وارد جزیرهشان بشود. نزدیک شدم و هرچه هدیه با خودم برده بودم را دستش دادم تا به رئیس قبیله بدهد. میدانستم آدمخوارها به کسی که برایشان هدیه بیاورد، کاری ندارند. با ایهو وارد جزیره شدیم. همه آدمخوارها دورمان جمع شدند و ما را بو میکشیدند. رئیس قبیله گفت: «بوت عجیب برام آشناس، قبلا نخوردمت؟» معلوم نیست آقاجون چه زجری کشیده از دست این عوضیها. خودم را کنترل کردم و چیزی نگفتم. کلی از من استقبال کردند، حتی درجواب هدیههایی که برده بودم، یک هدیه اندازه توپ تنیس به من دادند، که بعدا فهمیدم هرکسی را که میخوردند، سرش را توی یک محلول کوچککننده قرار میدهند و برای یادگاری نگه میدارند و البته با کمی دقت متوجه شدم سر پدربزرگ بدبختم است. شب که همه خواب بودند و نگهبانها هم دور آتش مشغول رقص بودند، یکی از آدمخوارها را که اسمش آساچه بود، کردم توی گونی و با ایهو زدیم به چاک. آساچه که به هوش آمد، خیلی جدی گفتم: «بسه دیگه هرچی آدم خوردین، از امروز به بعد باید آدم بشین» آساچه گفت: «مگه ما الان آدم نیستیم؟ آدمیم خب» گفتم: «نه دیگه، اگه آدم بودین به همنوع خودتون رحم میکردین و جونشو نمیگرفتین، آقاجون منم قربانی وحشیبازی شما شده» بعد سر آقاجونمو گذاشتم جلوش. آساچه که انگار داشت از تعجب شاخ درمیآورد، پرسید: «این آقاجون تو بود؟ خیلی بدمزه بود، لامصب انگار هرچی خورده بود پس نداده بود، آدم به این گوشت تلخی نخورده بودیم، تا یه هفتهم نفخ داشتیم، بعدشم حالا میگی چکار کنیم؟ اگه آدم نخوریم، چی بخوریم؟» گفتم: «حالا شدی آدم حسابی، از امروز میایی دنبال خودم سرکار، واسه اون گوشتی که میخوری، باید زحمت بکشی» با خودم بردمش توی بازار، سراغ خریدوفروش دلار، انبار موادغذایی، دارو و کلی کارهای پردرآمد دیگر. آساچه درحالی که ربها را میچید توی قفسه، گفت: «من نمیفهمم، تو چرا هرچیزی میخری، قایم میکنی؟ چه شغل مسخرهای داری، کی بابت این کار مسخره به تو گوشت میده؟» گفتم: «همینه دیگه، توی اون جزیره نشستی مخت زنگ زده، واسه همینه همهش وحشیگری درمیارین، تمدن بینتون وجود نداره، من اینا رو میخرم و انبار میکنم، پسفردا قیمتش میره بالا، مردم مجبورن واسه خریدنشون صف بکشن» کمی فکر کرد و دوباره گفت: «یعنی اگه تو اینا رو نخری، گرون نمیشه؟ اگه کسی به اینا نیاز داشته باشه و درحال مرگ باشه، تو بهش کمک میکنی؟» گفتم: «خیلی دیگه داری متمدن میشی، نه عزیزم، مشکل من نیست، مشکل اوناست، میخواسن اونام هوش اقتصادیشون خوب باشه» آساچه از چهارپایه پایین آمد و گفت: «باید یه پیام واسه رئیسمون ببرم، مطمئن باش دیگه کسی از شماها را نمیخوریم» مو به تنم سیخ شد، اینهمه تاثیرگذاری تو چندروز؟ ازش پرسیدم: «حالا چی میخوای بگی؟» آساچه درحالی که برگش را نصب میکرد، گفت: «میگم گوشت اینا واسه سلامتیمون ضرر داره، اینا به خودشونم رحم نمیکنن، بترسین از روزی که بیان سراغ ما» بعد هم رفت.