کامبیز درمبخش و سهیل حسینی جغدهایشان را فردا در «جغدآباد» به نمایش میگذارند. «جغدآباد» نتیجه تأملی تصویری درباره یکی از رازآلودترین اسطورههاست: گاه خردمند و خوشیمن، گاه بدیمن و بدقدم.
کِی و کجا؟
«جغدآباد» فردا 20 مهرماه ساعت 16 در گالری آ افتتاح میشود. برای بازدید از این نمایشگاه میشود به گالری آ واقع در خیابان کریم خان زند، ابتدای شهید عضدی (آبان جنوبی)، کوچه ارشد، شماره هفت رفت. در ضمن، گالری آ شنبهها تعطیل است.
چرا ببینیم؟
فاضل ترکمن، نویسنده و طنزپرداز درباره این نمایشگاه مینویسد: «جغدها... جغدها... جغدها را دوست دارم. غمگین باشند یا شاد، فرقی نمیکند. میتوانند بوف کور باشند و راوی تاریکی و سیاهی و ناامیدی یا نه اصلا، مظهر پیرِ خردمند و راهنما و راهگشا. جغدها... جغدها... شبیه به یک شعر باصلابت هستند که در چهارچوب یک قالب ثابت نمیگنجند. شبیه یک قصیده از منوچهری دامغانی یا یک غزل عاشقانه از سعدی. شبیه یک نیماییِ ناب و دردآلود از نیما یوشیج یا یک شعر سپید و غمانگیز از فروغ یا شاملو. جغدها... جغدها... جغدها که صادق هدایت آنها را برای همنشینی با تنهایی خودش انتخاب کرده است. جغدها که بیخود نیست در تمام دیوان صائب تبریزی نقش پررنگی دارند و از کلیدواژههای مهم شعر او هستند. جغدها... جغدها... مثل یک داستان دنبالهدار و کنجکاوکننده یا یک فیلم سوررئال یا یک کاراکتر خیالانگیز در دنیای بینظیر میازاکی. جغدها کاریزمای عجیبوغریبی دارند. جغدها... جغدها... جغدها که حالا تکثیر شدند به قلم جادویی کامبیز درمبخش و سهیل حسینی و یک گوشه از گالری آ در نمایشگاه «جغدآباد» منتظر نشستهاند؛ منتظر یک دورهمی کمنظیر. چیزی شبیه به دورهمی آلیس در سرزمین عجایب. جغدها... جغدها... آخ جغدها... صائب چه قشنگ درباره جغدها گفته است: داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما/جغد میگردد همایون در خرابآباد ما.»
پیشانی «جغدآباد»
در استیتمنت این نمایشگاه آمده است: «شب از نیمه گذشته بود. تفکیک ستاره از آسمان دشوار بود. ماه پشت تاریکی پنهان مانده بود. تا پرت افتاده ترین سنگ اندازها جانوری نمیجنبید. تنها پرنده ای وحشی با چهره ای درشت و خسیس، چشم های گشادِ طلبکار، پاهای بزرگ و منقار خمیده و خویی دریده که اطراف سرش دو دسته پَر شبیه به شاخ داشت، روی شاخه درختی کهنسال نشسته بود. میان سکوتی که سایه اش بر فضا سنگین افتاده بود -ناگهان- صدایی خفیف و خسته بلند شد. چیزی از شب جدا شده بود؛ چیزی که انگار در شب تنیده بود. چیزی که انگار-پیش از این- تکه ای از شب شده بود. نزدیک شدم. نزدیک تر شدم. نامش را پرسیدم. گفت: اشوزوشت.* دوباره پرسیدم؛ شمرده تر گفت: اشوزوشت. پرسیدم که کیستی؟ گفت: اشوزوشت. گفتم در چه کار خبره ای؟ گفت: شنیدن. گفتم دیگر چه؟ گفت: دیدن. گفتم دیگر؟ گفت: هیچ. گفتم به چه چیز آگاهی؟ گفت: هر چیز. گفتم به چه کار این جایی؟ گفت: کتیبه می خوانم. گفتم بخوان. گفت: «در جهان صلح از سکوت پدید خواهد آمد. از بسیار شنیدن؛ سکوت پدید خواهد آمد. از بسیار دیدن سکوت پدید خواهد آمد. پس، در جهان، صلح از سکوت پدید خواهد آمد. من بسیار می بینم و بسیار می شنوم. پس، پرنده صلحم. صلح از من پدید خواهد آمد. چون من به سکوت پناه برده ام.»