شهرام شهیدی طنزنویس
پدرم گفت: اینها دیگه چیه؟ چشمم روشن. تراکت تبلیغاتی نامزدهای آمریکایی دستت چه میکند؟ پسر، تو آخر دودمان ما را بر باد میدهی.
برادرم گفت: من کار بدی نمیکنم و قصدم نابودی آمریکاست.
پدرم داشت شاخ درمیآورد. پرسید: نابودی آمریکا؟ با این تراکتهای دردسرساز؟
برادرم خندید و گفت: من مو میبینم و شما پیچش مو. مگر نشنیدهاید دونالد ترامپ گفته اگر دموکراتها در انتخابات کنگره پیروز شوند، آمریکا ونزوئلا میشود. خب، ما باید تا میتوانیم برای پیروزی دموکراتها تبلیغ کنیم.
پدرم خون، خونش را میخورد. پرید به برادرم که: تو کی میخواهی سر عقل بیایی؟ پسر! کدام حرف ترامپ تا حالا درست بوده که این دومیاش باشد؟ تو چرا عقلت را میدهی دست او؟
عمهخانم گفت: حالا دعوایش نکن. یک چیزی گفت رفت پی کارش. تو هم به جای اینکه هی بروی تو این کانالمانالها به جایش اخبار صداوسیما را نگاه کن که کمی بهروز باشی؛ مثلا من کلی لذت بردم وقتی دیشب کارشناس یکی از شبکهها تحلیل میکرد که به چه دلیل قذافی سرنگون نخواهد شد. پدرم منفجر شد: دیشب؟ برنامه زنده بود؟ کارشناس بود؟ قذافی را میشناخت؟ فکر میکرد قذافی بستنی است یا نوعی ماکارانی؟ اصلا از این به بعد هیچکس در این خانه خبرها را پیگیری نمیکند. خودم حس کنم لازم است خبری را بدانید، همینجا وسط خانه با صدای بلند به سمع و نظرتان میرسانم.
برادرم گفت: میشود بهعنوان نمونه یک مثال بزنید ببینم شما چه خبری توجهتان را جلب میکند؟
پدرم بادی در غبغب انداخت و سرفهای کرد و گفت: مثلا این خبر که حریرچی، سخنگوی وزارت بهداشت گفته متوسط قد ایرانیان 8/12 سانتیمتر افزایش یافته است.
برادرم خندید و گفت: ایرانیها از بس رو نوک پنجه ایستادند تا سرشان از خط فقر بالاتر برود، قدشان رشد کرده. پدرم گفت: هرهر...خندیدم. پسر لوس. از بروبچههای شهرونگ هم بیمزهتری.
برادرم اما کم نیاورد و گفت: پدرجان! شما چرا با من برخورد میکنی؟ خب، خبری که دادی قابلیت شوخیکردن داشت.
پدرم گفت: نخیر. من هر خبری بدهم چون ذهن تو درگیر شوخی و بگوبخند است فوری از آن یک سوژه برای مسخرهکردن درست میکنی. میگویی نه. بفرما. این هم یک خبر ناب دیگر. محمدرضا باهنر گفته در مجلس جراح قلب نمیخواهیم.
برادرم سرخ شد، سفید شد، کبود شد. پدرم گفت: بیا. معلوم است یک چیزی میخواهی بگویی. بنال ببینم. برادرم گفت: خودتان اجازه دادیدها. خب، حالا که مجلس جراح قلب نمیخواهد، به چه متخصصی نیاز دارد؟ ارتوپد؟ چشمپزشک؟ دندانپزشک؟
پدر فریاد زد: بس کن. با همه چیز شوخی؟ این همه لودگی را کجای خودت قایم کردهای؟
عمهخانم گفت: ای بابا! بس کنید. با هر دوتان هستم. اصلا حرف را عوض کنیم. بعد رو کرد به من و گفت: بیا تیتر این روزنامه را برای من بخوان، ببینم چی نوشته.
روزنامه را گرفتم. خواندم: صندوق بینالمللی پول: ایران تا دوسال آینده درگیر رکود اقتصادی خواهد بود. برادرم درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: بله...بله.. خوب گفتهاند «بزک نمیر باهار میاد.»