دوربین مداربسته
اصلا تا بهحال شده خودتان را بگذارید جای ما دوربینهای مداربسته و ببینید چه زندگی کسالتباری داریم؟ همین که کجا قرار بگیریم و لنزمان کجا را خبررسانی کند، همیشه بین دوربینها رقابت ایجاد کرده که البته چون شیء هستیم و هیچ چیزی دست خودمان نیست، رقابتمان هم تخیلی است. به هرحال من اگر خوششانس بودم، میشدم دوربین تالار عروسی یا استخر سرپوشیدهای که چهارنفر آدم باحال هم ببینم اما به هرحال اینجا هم بد نیست. هرچند غر زیاد میزنم اما برای اولینبار دلم برای حسام حیدری سوخت. اصلا هرکسی اینجا معاون دبیر میشود، دلت باید برایش بسوزد، چون خودش خبر ندارد چه آینده غمگینی در انتظارش است؛ مخصوصا وقتی کل تحریریه بفهمند پول توی روزنامهنگاری نیست. اینجا دیگر حسام حیدری همان قربانی بعدی است که هر روز داد میزند «بچهها یه کمک کنید تیتر امروزو بزنیم» و عین کوه فقط صدای خودش است که همه جا میپیچد و به خودش برمیگردد و دوباره خودش جواب انعکاس صدای خودش را میدهد و همینطور پیش میرود تا تیتر زده شود. باقی بچهها هم به هرحال پی بدبختی خودشان هستند. مثل همین سوشیانس شجاعیفرد که با یورو ۱۸تومانی رفته اروپا را میگردد. من شک ندارم خود اروپاییها هم اگر بفهمند برای یک آب معدنی 20هزار تومن پول میدهد، دیپورتش میکنند یا مثلا همین وحید میرزایی کسی فکرش را هم نمیکرد در انتخاب همسر اینقدر زرنگ باشد. جدیدا یک پایش اینور است یک پایش توی جشنوارههای خارجی. البته نه اینکه فکر کنید میرزایی جایی کاندیدا شده یا جایزهای برده، نه. اما همسرش(ناهید زمانی) تا دلتان بخواهد دارد به خاطر کاریکاتورهایش مدال درو میکند و میرزایی هم برای حمل مدالها و جوایز پشت سرش میرود و توی همه عکسهای جشنوارهها طوری خودش را جا میدهد که انگار ایشون کشیده و ناهید خانم فقط رنگآمیزی کرده! از آنطرف هادی حیدری گوشه تحریریه هم که نشسته و برای خودش یک خط صاف میکشد، عدهای از لای شمشادها میپرند بیرون و میچسبند به شیشه پنجره و میگویند «با توجه به سوابقتون کاملا مشهوده چه نیت شومی با کشیدن این خط صاف داشتید» و هادی مجبور است بیانیه بدهد «به جان خودم این دیگه امضامه از توش چیزی درنیارید» که البته دوستان لای شمشاد تیزتر از این حرفها هستند و باور نمیکنند. سمت چپ تحریریه هم که همیشه علیاکبر محمدخانی نشسته که یک لحظه به ذهنم رسید با ناصر محمدخانی نسبتی ندارد؟! (این را در قسمتهای بعد موشکافی خواهم کرد) اما محمدخانی ساکتتر از همیشه به خاطر شغلش افسردگی گرفته و چند روز پیش دیدیم از توی کیفش اسلحهای بیرون آورد و همه افتادن رویش تا زندگیاش را تمام نکند که گفت: «از این پلاستیکیاس، یه نشونه بذارید بازی کنیم حداقل تو این بیکاری» مونا زارع هم همیشه صبحها از وقتی که یادش میآید، باید متن تحویل بدهد یکهو مریض میشود و بازه زمانی مریضیاش تا بعد از گرفتن مرخصی است. جابر حسینزاده هم که اگر نمیدانید، بدانید مهندس است و کارش جادهسازی و آسفالت است (حالا از فردا توی هر چالهای افتادید، به جابر حسینزاده فحش ندهید!) اما چون خادم مملکت است، به جای اینکه برود توی ایتالیا آب معدنی 20هزار تومانی بخرد و از بهار پراگ بگوید، هرچند وقت یکبار به خاطر تصادفات جادهای باید برود دادسرا! پس همین میشود که صدای حسام حیدری میپیچد و به خودش برمیگردد! چون آدم اینجا زیاد است ولی همه گرفتارند!