یاسر نوروزی روزنامهنگار
راستش اصلا حسرت نخوردهام چرا به هشت زبان دنیا مسلط نیستم. این خانوارهایی را که بچه از رحم بیرون نیامده میفرستند کلاس زبان دیدهاید؟ هِی ABC میتپانند به حلق بچه. مخصوصا در این ایامی که بوی ماه مهر دماغ بچهها را آزار میدهد، خواستم بنویسم برادر، خواهر، دایی، عمو، نکن این کار را با بچه. چقدر خوب است که مثل مسئولان یکی از مدارس تهران، بنری تهیه کنیم و روی آن بنویسم: «والدین عزیز، بچه شما قرار نیست چیزی بشود که شما میخواهید، بگذارید در چیزی که استعدادش را دارد، شکفته شود.» قضیه زبان فرنچ و اسپانیول کردن در حلق بچه هم از این قاعده مستثنی نیست. مثلا دیروز رفته بودم پارک، مردک بچهاش را گذاشت روی تاب، با هر هُلی که میداد، میگفت: «وان، تو، تیری، فُر...» که روی تاب هم وقت کودک هدر نرود، زبانآموزی بهش بکند. خب عمو! پارک جای تفریح است. اصلا میدانید؟ نام خانوادگی بعضی ما ایرانیها را باید عوض کنند بگذارند شوردرآریان! چون شور هر چیزی را درمیآوریم. آن نوارهای زبانآموزی در خواب را یادتان هست؟ یک سیستم جدیدی آمده بود با این تبلیغ: «بخواب، پاشو، تموم»! در واقع مقصودشان این بود که اگر بخوابی و نوار را روشن کنی، زبان مربوطه بهتدریج تزریق میشود به ناخودآگاهت. به اینترتیب وقتی بلند شدی جای اینکه بگویی «مامان! این جوراب من کوش؟» میگویی:
«Mum! Where is my joorab»
این مد تازه خیلی توپ بود، طوری که در همان سال اول یادم است شبها موقع خواب از خانه هر همسایهای صدای مرد یا زنی میآمد که داشت میگفت: «دیس ایز اِ فلان و دَت ایز اِ بهمان!» خاطرم هست آن سالها یک خانواده خُنکی ما در فامیلمان داشتیم که برای بالا رفتن حجم انتلکتی، توی توالت محفظهای درست کرده بودند برای کتاب خواندن! به این معنی که وقت گهربارشان آن تو هم به چاه نرود و استفاده کنند. خلاصه که این خانواده فورا استقبال کردند و خواب کودک بدبختشان را برآشفتند به انواع نوارهای آموزش زبان اینگیلیسی، شینگیلیسی و فسنقری! تا جایی که یادم هست بیچاره بچه سر کلاس عربی گفته بود: «هذا پِنسِلُن!» و این تربیت چنان در او تأثیر کرد که الان تبدیل به یکی از برجستهترین چهرههای پارک پایین خانه شده! با موتور بلد است تکچرخ بزند، تُف اگر بیندازد دقیقا به هدف اصابت میکند و دود را هم موقع سیگار کشیدن ماهرانه حلقهحلقه میکند میفرستد بیرون. خلاصه که سر بچه دوم، دیگر صدای ما درآمد. خانم و بابای خانه هوس کرده بودند اینبار پسرشان موسیقیدان شود. از تمام سازها هم گندهترینش را انتخاب کرده بودند که جای خوبی در پذیرایی بگیرد و خوب به چشم بیاید. این یکی هم بهدنیانیامده موسیقیتپان شد. مادرش هم در زمان بارداری برایش شوبرت، شامبیلیبرت و شاستاندال میگذاشت! اصلا یک آهنگهایی میگذاشت که اسم آهنگسازش را اگر میشنیدی فکر میکردی یکجور غذای مناطق آدمخوار است یا ابزارآلات موتور یک سمپاش. ولی جالب اینجاست بچه عقلرس که شد، با مُشت میکوبید روی کلاویههای پیانو، نمیخواست. یکبار که تماس گرفته بودم خانهشان، مادرش گفت: «میبینی! هشتصد میلیون دادیم پیانو خریدیم اونوقت نمیخواد!» موذیانه گفتم: «خب، در هر حال شما باید به استعدادها و روحیات کودک احترام...» که یکهو دیدم داد میزند: «غلط کرده! اینهمه خرج کردم واسهش میخواد چوپون بشه!» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «هیچ میدونی از چه سازی خوشش اومده؟» مِنمِن کردم که نه، نمیدانم. با چِندش گفت: «نِی»!