سی.ان.ان| ترجمه: مجتبی پارسا | نخستین کتابی که «جان بون» در زندانی فوق امنیتیاش در نیویورک خواند و عاشقش شد، رمان «سردترین زمستان زندگی» اثر خواهر سولیا بود. این کتاب در مورد زنی بود که برای بهبود وضع زندگی سیاهپوستان دچار زندان و خشونت و چرخه بیپایان فقر شده بود.
بون میگوید: «این کتاب از خیلی جهات شبیه زندگی من است.»
جان میداند که با بیعدالتی شدیدی روبهرو شده است. او به اتهام جرمی که مرتکب نشده بود، بهعنوان یک نوجوان در نیویورک به زندان افتاد و 17سال را در آنجا سپری کرد. سپس به خاطر آنکه عذرخواهی و ابراز پشیمانی نکرده بود، 10سال دیگر هم حکمش تمدید شد. در آن زمان او یک نوجوان 16ساله بود که با چندتن دیگر برای خواندن و نوشتن و اجازه داشتن کتاب، با پلیس و دادگاه و مقامات زندان، چالشهای زیادی داشت. او حالا 41سال دارد و آزاد شده و مهمترین کارش این است که به زندانها کتاب ببرد.
مصیبت جان از 14 آگوست 1991 آغاز شد، زمانی که در آشپزخانه آپارتمان مادرش در بروکلین نشسته بود. مادرش درحال پخت کیک بود و خواهر دوسالهاش ایندیا نیز، روی صندلی نشسته بود.آن زمان جان 14سال داشت که در تعطیلات تابستانی به سر میبرد. ناگهان صدای کوبیدن در آمد. پلیس پشت در بود. جان به یاد میآورد: «آنها گفتند که میخواهند من را به ساختمان پلیس ببرند تا سوالاتی از من بپرسند.» او را به اداره پلیس در خیابان 77 بروکلین بردند و در یک اتاق، به او دستبند زدند.
جان میگوید: «لوئیس اسکارسلا نام مسئول پرونده من بود و مرا تهدید کرد که اگر آن چیزهایی را که میخواهد به او نگویم، هیچگاه به خانه بازنمیگردم. او همچنین به من گفت که آنها متهم همدست را کتک زدهاند و سرش را به دیوار کوبیدهاند. بنابراین، سعی نکن دروغ بگویی.» متهم همدست؟ او یک پسربچه 17ساله به نام روزین هارگریو بود. جان میدانست او این پسربچه، یکی از همسایگان آنهاست. حالا آنها متهم به یک جرم مشترک بودند: کشتن یک افسر وظیفه به نام رونالدو نایشر.جان چندینبار به آنها گفت که هیچ اطلاعی از این موضوع ندارد اما افسر پلیس حرف او را باور نکرد.هنوز هم وقتی جان این خاطره را تعریف میکند، چشمانش پر از اشک میشود.
آنها جان را داخل اتاقی بردند و یک شماره به دست او دادند. چند دقیقه بعد اسکارسلا به اتاق آمد و گفت: «امروز روز خوششانسی من است که توانستم تو را گیر بیندازم.»جان میگوید: «از آن روز به بعد من تقلا میکردم تا بیگناهی خودم را ثابت کنم.»
او کلاهی بر سر گذاشته که با حروف درشت روی آن نوشته: «محکوم اشتباهی» و در طرف دیگرش نوشته: «قربانی بازرس لوئیس اسکارسلا». جان متهم به قتل بود. او را به مرکز بازداشت نوجوانان فرستادند. جایی که در سال 2011 به خاطر خشونت و سوءاستفاده بسته شد. او 16ماه در آنجا بود.
او میگوید: آنجا خشونتبارترین مکانی بوده که تابهحال تجربه کرده. کارکنان، نوجوانان را اذیت میکردند. ما مجبور بودیم روزی 3 یا 4بار دعوا کنیم.»
دادگاه جان در سال 1992 برگزار شد و در همان روز جان و روزین، گناهکار شناخته شدند. جان و مادرش که امید داشتند دادگاه حقیقت را نمایان سازد، ناامید شدند. جان میگوید: «حقیقت، نمایان نشد. من حتی شانس صحبتکردن هم پیدا نکردم.»جان به 20سال زندان محکوم شد. مادرجان با شنیدن این حکم، سکته قلبی کرد. اگرچه بعدها به خاطر اینکه جان زیر سن قانونی بوده، حکمش کمی کاهش یافت.جان به سرعت به یک زندان امنیتی منتقل شد که هیچ ارتباط فیزیکی یا کلامی با خانوادهاش نداشت. او میگوید: «آن روزها خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود. دلم میخواست که او را ببینم و با او صحبت کنم و بگویم شرایطم چگونه است؛ حالم چطور است.»
جان کمکم با استفاده از فرهنگ لغت و کتابهای کودکان، شروع به خواندن و نوشتن کرد. او به سرعت خواندن را آموخت و هرچه که به دستش میرسید را میخواند. زمانی که او 17ساله شد، او را به بخش بزرگسالان بردند. جان میگوید: «آنجا مخوفترین جایی بود که به عمرم دیده بودم.»
جان در سال 2008 به خاطر مشکلات شدید افسردگی به بیمارستان منتقل و دوباره به زندان منتقل شد. در سال 2010، یک موسسه خصوصی که برای آزادی زندانیانی که به اشتباه محکوم شده بودند فعالیت میکرد، به دنبال دادگاه جان افتاد. بسیاری از متهمان بازرس اسکارسلا، در دهه 80 و 90 میلادی یکییکی بیگناه شناخته شدند و نوبت به جان رسید. درنهایت درسال 2014، شواهدی از طریق این موسسه پیدا شد که جان را تبرئه میکرد. با این حال آنها موفق نشدند او را در دادگاه تبرئه کنند و جان، 4سال دیگر را در زندان ماند تا درنهایت در سال 2018، در دادگاه دیگری تبرئه شد.
حالا جان پس از 27سال زندان میگوید: «من بیگناه بودم. من در تمام این 27سال بیگناه بودم.»