شهروند| مرد جوان باید تصمیم سختی میگرفت و رضایت میداد تا پزشکان در یک عمل جراحی اعضای بدن همسرش را به چند بیمار نیازمند پیوند بزنند. با چشمانی اشکبار نگاهی به پسر کوچکش که در گوشه سالن انتظار بیمارستان ایستاده بود انداخت. وقتی چهره معصوم پسرش را دید، دلش آتش گرفت. دیگر مادری وجود نداشت که لالایی کودکانه بخواند او را در آغوش بگیرد. اشک امانش را بریده بود. فرزندش را در آغوش گرفت و به او گفت مادر دیگر نیست اما میخواهیم اعضای بدنش را اهدا کنیم تا با این کار او برایمان همیشه زنده باشد.
آخرین روزهای محرم امسال برای خانواده پیرگزی با خاطرهای تلخ همراه بود. اتفاقی شوم و ناگهانی که لباس سیاه را به تنشان کرد و داغدار شدند. مادر جوان خانواده پس از سالها مریضی دیگر تاب نیاورد و اسیر چنگال مرگ شد. اما مرگ این مادر باعث شد روح زندگی در بدن چند بیمار نیازمند دمیده شود.
شروع یک درد
مجید و فاطمه 13سال پیش با هم پیوند زناشویی بستند و زندگی شیرینشان را آغاز کردند اما این شیرینی زیاد دوام نداشت و سر دردهایی که پس از گذشت 8سال زندگی مشترک به جان فاطمه افتاد همه چیز را تغییر داد و آن روی سکه به زن جوان نشان داده شد. سردردهای شدیدی که امان فاطمه را بریده بود تا جایی پیش رفت که مجید او را نزد پزشک برد.
فاطمه تحت معاینه قرار گرفت و وقتی پزشک آزمایشات او را مشاهده کرد خبر ناگواری را به خانوادهاش داد. طبق نظر پزشک فاطمه در سرش یک تومور رشد کرده بود و همین تومور بزرگ دلیل سردردهای شدید چند وقت اخیر او بوده است. با اینکه خبر ناگهانی و تکاندهنده بود اما پزشکان معتقد بودند با انجام یک عمل جراحی همهچیز دوباره رو به راه میشود. به این ترتیب همان سال فاطمه تحت عمل جراحی قرار گرفت و طبق گفته پزشکان وی دوباره سلامتیاش را به دست آورد.
فاطمه پس از انجام عمل جراحی مدتی بستری شد و با بهبود وضعیتش دوباره به خانه بازگشت. حالا تنها فرزند کوچکش میتوانست دوباره در آغوش پر مهر مادر قرار بگیرد.
سالها گذشت و فاطمه دوباره سلامتیاش را به دست آورد تا اینکه اوایل آبانماه امسال بیماری فاطمه دوباره خودش را نشان داد.
مجید درباره شروع دوباره بیماری همسرش به «شهروند» گفت: «وقتی متوجه شدم فاطمه دوباره سردرد گرفته است حسی در وجودم گفت تومور داخل سرش دوباره رشد کرده. وقتی او را نزد پزشک بردیم و از سر او عکس برداری کردند، متوجه شدم تومور دوباره رشد کرده و باید قبلا از اینکه دیر شود وی را تحت عمل جراحی قرار دهند.»
وی در ادامه گفت: «همان روز تمام کارهایش را انجام دادیم و فاطمه را به اتاق عمل بردند. این بار هم پزشکان به ما امید دادند و گفتند که خطر رفع خواهد شد. از دست ما هم که کاری بر نمیآمد فقط برای سلامتیاش دعا میکردیم. این بار هم خطر رفع شد و همسرم حالش خوب شد. پس از چند روز که بستری بود او را به خانه آوردیم تا اینکه تصمیم گرفتم برای اینکه حال و هوایی عوض کند او را به خانه مادرش در نیشابور بفرستم. اما چند روز از رفتن فاطمه به خانه مادرش نگذشته بود که با من تماس گرفت و گفت سردردهایش دوباره شروع شده و حتی داروهایی که پزشک برایش تجویز کرده نیز آرامش نمیکند. وقتی این حرفها را از فاطمه شنیدم سوار خودروام شدم و خودم را از مشهد به نیشابور رساندم. حال همسرم خوب نبود و نگرانش بودم. بلافاصله او را سوار خودرو کردم به بیمارستان فارابی بردم. وقتی پزشکان او را معاینه کردند گفتند باید هرچه سریعتر بستری شود.»
فاطمه جوان دوباره بستری شد و پزشکان تلاش کردند تا وی دوباره سلامتیاش را به دست آورد اما انگار قرار بد ماجرا پایان دیگری داشته باشد.
همسر فاطمه در ادامه گفت: «در پشت در اتاق مراقبتهای ویژه قدم میزدم که ناگهان متوجه شدم پرستاران با عجله وارد اتاق شدند. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده وقتی پیگیر ماجرا شدم پزشک بیمارستان سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت فاطمه به کما رفته است.»
فاطمه به کما رفت و چندین روز خانوادهاش چشم انتظار بازگشت او به زندگی بودند اما اینطور نشد.
همسر فاطمه گفت: 6 روز تنها دعا میکردم. از طرفی نگران فاطمه بودم و از طرف دیگر دلم به حال پوریا تنها فرزندمان میسوخت که دوری از مادر او را آزار میداد. روزهای آخر آبانماه بود که پزشک متخصص من را به اتاقش دعوت کرد و با کلی مقدمهچینی گفت: توموری که در سر فاطمه است باعث مرگ مغزی شده است. با شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم. نمیتوانستم باور کنم باید زندگی را بدون فاطمه ادامه دهم. بیشتر دلم بهحال پوریا میسوخت که دیگر محبت مادری را حس نمیکرد. همان روز پزشک بیمارستان پیشنهاد داد حالا که همسرم دیگر به زندگی برنمیگردد اعضای بدنش را اهدا کنیم.
مجید در ادامه اضافه میکند: تا حدودی در تلویزیون و روزنامهها با موضوع پیوند اعضا آشنا بودم اما فکرش را هم نمیکردم یک روز خودم با این موضوع روبهرو شوم. مهمتر از همه چیز رضایت پسرم پوریا بود. وقتی موضوع را با او درمیان گذاشتم با اینکه تحمل این ماجرا برایش سخت و دردناک بود اما آنقدر عاقلانه با این موضوع برخورد کرد که هیچوقت این رفتار را از یک نوجوان 13 ساله انتظار نداشتم. وقتی به پوریا درباره پیوند اعضای فاطمه گفتم او موافقتش را اعلام کرد و گفت با این کار چند بیمار نیازمند نجات پیدا میکنند و مثل مادر من دیگر درد نمیکشند و مطمئن هست با این کار روح مادرش برای همیشه در آرامش قرار میگیرد.
سرانجام با رضایت خانواده، فاطمه 35 ساله به بیمارستان منتصریه مشهد منتقل شد و با اهدای قلب؛ کلیه؛ قرنیه و بخشی از پوست وی، چندین بیمار نیازمند دوباره به زندگی لبخند زدند.