| لئو تولستوی|
به کلاس رسیدند. یولیا عقب ایستاد و به رایسا اجازه داد اول وارد شود. رایسا در را باز کرد. زویا روی میز معلم ایستاده بود. میز به دیوار چسبیده بود. تمام دانشآموزان، به شکل گروهی، سمت دیگر کلاس بودند. تا جای ممکن دور از زویا، گویی مرضی مسری دارد. گزارش و تکههای شیشه اطراف پاهایش پخش شده بود.
زویا مغرور و فاتح ایستاده بود. دستهایش خونی بود. باقی ماندههای پوستری را که از دیوار کنده بود، در دست داشت؛ تصویری از استالین که کلماتی زیرش چاپ شده بود: «پدر تمام کودکان»...
زویا روی میز رفته بود که عکس را از دیوار بکند. قاب آن را خرد کرده و پوستر را به دو نیم پاره کرده بود. دستش را بریده و عکس استالین را از سر پاره کرده بود. برق پیروزی در چشمهایش دیده میشد. دو نیمه پوستر بالای سرش بود. دست خونیاش را روی آن کشیده بود، گویی جسد دشمن مغلوب را به اهتزاز در آورده بود.
ـ او پدر من نیست.
برشی از رمان گزارش محرمانه