سگ بعضیها | شهاب نبوی | صاحبکارم یه سگ داشت که اسمش شهاب بود. هر روز وقتی از شیرینکاریهای «شهابش» برام تعریف میکرد، همچین از خودم منزجر میشدم که دلم میخواست از هر چی شهاب توی دنیاست اعلام انزجار کنم. دیگه اینقدر شهابشهاب کرده بود که دور از جونم، هر وقت خودم رو توی آینه میدیدم، چهره مرحوم ذمبه توی ذهنم نقش میبست و باید دو سه تا چک مشتی میزدم زیر گوش خودم تا قیافهام برگرده سرجاش. دیگه یک روز طاقت نیاوردم و گفتم: «ببین صابکار، من بابام با کلی ذوق و شوق اون زمانها که همه اسم بچهشون رو غلام و صفدر و چنگیز میذاشتند، این اسم رو برام انتخاب کرده، ولی الان من سگ که میبینم، یاد خودم میافتم. خودت یه کاری بکن که من از این وضع خلاص شم.» صاحبکار گفت: «اتفاقا فکر خوبیه، منم خوش ندارم اسم بچهام، پاره تنم، با کارگر زیر دستم یکی باشه. فردا برو ثبت احوال و اسمت رو عوض کن. پولشم فدای یه تار پشم بچهام، من میدم.» گفتم: «ببین صابکار، من اسمم رو دوست دارم. در شأن من نیست با سگ تو مقایسه بشم. اصلا هم برام مهم نیست که بیرون از اینجا چی صداش میکنی، فقط وقتی ظهرها تلفنی باهاش صحبت میکنی، اینقدر شهاب-شهاب نکن؛ من همه موهام سیخ میشه وجدانا.» گفت: «همینی که هست. اصلا از فردا میخوام بیارمش اینجا. حرفم بزنی، دلار گرون شده و اصلا کارگر نمیخوام.» از روز بعد آوردش توی پاساژ و هر وقت کسی داد میزد: «شهاب» من و اون زبونبسته همزمان جواب میدادیم. خلاصه آدم گاهی برای از دستندادن یک لقمه نون باید قبول کنه که از بعضی حیوانات پایینتره.