داود نجفی طنزنویس
روزی که برگه اعزام به خدمتم رسید، برای استفاده از تجارب دایی منصور به خانهاش رفتم. دایی با اینکه حدود 20سال قبل سربازیاش تمام شده بود ولی به اندازه 40سال برای ما خاطره تعریف کرده بود. با این حال، من اینبار برای کسب تجربه پیشش میرفتم. وقتی رسیدم به خانه دایی، زندایی توی آشپزخانه بود و به قول خودش با کلی ذوق و شوق میخواست برای اولینبار شلهزرد درست کند. وقتی دایی فهمید برای چی رفتم پیشش، چشماش برق زد و گفت: «میدونی که، من واسه هر یه تجربهای که کسب کردم کلی بدبختی کشیدم، پس جا داره قبلش چندتا خاطره برات تعریف کنم» دلم میخواست با سر بزنم تو چهارچوب در ولی به پیشنهاداش نیاز داشتم. مجبور شدم دوساعت تمام کل خاطرات خدمت دایی، که توی همهشان قهرمان داستان بود را گوش کنم. وقتی توی خاطره تعریفکردن خوب ارضا شد، دستم را گرفت و گفت: «ببین دایی هرغلطی خواستی بکن، فقط نری اونجا امربر بشی، بعدم مواظب باش پایهها دستت نندازن و بفرستنت دنبال سهمیه طنابت» بعد کمی مکث کرد، اشک توی چشماش حلقه زد، سیگارش را روشن کرد و بعد از اینکه پک محکمی زد، گفت: «ببین دایی اگه از همون اول سیگاری بشی و به پایان خدمت فکر کنی، خیلی بهتر از اینه که بعد خدمتت سیگاری بشی و بخوایی به اشتباهات بیپایان خدمتت فکر کنی» هر چقدر اصرار کردم، دایی توضیح بیشتری نداد. یکمرتبه زندایی مژده که فکر کنم حرفهایمان را شنیده بود، جیغ بلندی کشید. دایی منصور دو دستی زد توی سرش و گفت: «بیچاره شدم، مژده حرفامونو شنید». دونفری به سمت آشپزخانه دویدیم، زندایی کنار قابلمه داشت شلهزردش را هم میزد. دایی درحالی که کل بدنش مثل ژله توی یخچال میلرزید، گفت: «مژده جون به خدا داشتم باهاش شوخی میکردم، من اصلا از بچگی سیگاری بودم». زندایی گفت: «وا مگه چی گفتی؟ اصلا چیو شوخی میکردی؟ چی شده مگه؟ من اصلا حرفاتونو نشنیدم» دایی که به قول خودش قلبش مثل قلب مرغ وقتی که میخواهد تخم کند، تندتند میزد، گفت: «هیچی، ولش کن، پس تو واسه چی جیغ کشیدی؟» زندایی گفت: «مگه نمیبینی دارم شلهزرد میپزم؟ جیغ کشیدم که زرد بشه دیگه» دایی همانطور که بدنش میلرزید به یخچال تکیه داد، بعد هم سُر خورد و نشست روی زمین. کمی که حالش جا آمد، به زندایی گفت: «کی بت گفته شلهزرد با جیغ زرد میشه؟» زنداییِ بندهخدا هم گفت: «زنگ زدم خواهرت اون مواد لازمو بهم گفت، بعدم گفت واسه اینکه زرد بشه، باید یه جیغ محکم بکشی» این خواهر دایی هم که زندایی گفت، خاله من بود. کلا خاله و مامانم از زندایی خوششان نمیآمد. قبلا هم چندباری توی غذایش صابون و نمک ریخته بودند تا دایی موقع خوردن کوفتش بشود و زندایی را به باد کتک بگیرد و بعد هم جدا شوند. ولی دایی منصور کلا بعد از خدمت کلیه حسهایش را از دست داده بود و موقع خوردن کف میکرد و چون کف میکرد، فکر میکرد از خوشمزگی غذا بوده، الان هم با این جیغ برای همیشه بصلالنخاعش آمد توی دهانش بهطوری که همه فکر میکنند کوفته توی دهانش است. من هم به لطف زندایی بیاختیاری در دفع گرفتم و از خدمت معاف شدم.