«صف طولانی جشن امضا برای «رهش» رضا امیرخانی»، «طریق بسملشدن کتابی است که بعد از ۱۰سال مجوز گرفته»، «قهوه سرد آقای نویسنده در مدت زمان یک ماهه به چندین چاپ متوالی رسیده». اینها تیترهایی است که درباره سه کتاب زده شده؛ کتابهایی که در بازار کمفروغ کتاب عنوان «پرفروش» را یدک میکشند.
طریق بسملشدن؛ محمود دولتآبادی؛ چشمه
طریق بسملشدن رمانی است درباره جنگ ایران و عراق و هسته اصلی روایت آن در خط مقدم جبهه، بر تپهای با نام «تپه صفر» و در میان سربازانی شکل میگیرد که در محاصره دشمن قرار گرفتهاند و به دنبال راهی برای رسیدن به تانکر آب پاییندره هستند. محمود دولتآبادی درباره این رمان میگوید:«طریق بسملشدن» که روایتگر محدودهای از جنگ است از سال ۱۳۸۳ تا ۱۳۸۵ نوشته شد و از یک سال بعد از آن در انتظار دریافت مجوز نشر بود که حالا بعد از حدود ۱۰سال انتظار مجوز گرفته است. این کتاب در ۱۳۳ صفحه با شمارگان ۳۰هزار نسخه و قیمت ۱۵هزار تومان در نشر چشمه راهی بازار شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «چنین است هم در این سوی و این یکی مرد که در دامنه البرزکوه کج میشود؛ کج شده است. از مچ دست تا گردن و پشت و… دیگر راست نمیتواند بنشیند، راست نمیتواند بایستد، راست نمیتواند راه برود و چون پلک میگشاید بار دیگر-مثل هرروز- به یاد میآورد که هیچکس، هیچکس خاصی نیست و انگار نبوده است تا بیندیشد به کفش و لباسی که باید به تن کرد. هم این شبهایی را با غور در فرهنگ دو قوم میگذراند و واکنشهایی از این سوی که همه روی جدال با خلافت داشته است، شگفتا؛ یعقوب رویگر هم در خط اهواز-بغداد فرمان یافت و خلیفه برادر او عَمرو را پیکی فرستاد تا بازگردد از حدود و به نشابور نشیند تا از رد هدایا و تحف فراز رسد با غلامان و آنچه از خواسته بایست و آن خط خونبار اما گویی هرگز خشک نشد از آنکه این سوییان برنمیتافتند حضور غیر را و همواره بود این و آن هم. و آورده است ایضا آن وزیر که اصل مذهب مزدک و خرمدینان و باطنیان هر سه یکی است! و نیز که همه، این همه از ابومسلم آغاز شد در سنه یکصدوسیوهفت از هجرت، چون ابوجعفر ابودوانیق او -ابومسلم صاحبالدوله- را بکشت؛ مردی بود سین-بادنام، رئیس شهر نشابور که حق صحبت قدیم داشت با ابومسلم که او را برکشیده و مقام سپهسالاری بخشیده بود از گبران....»
قهوه سرد آقای نویسنده؛ روزبه معین؛ نیماژ
کتاب قهوه سرد آقای نویسنده یک رمان ایرانی است که در مدت زمان تقریبا یک ماهه به چندین چاپ متوالی رسیده است. ژانر این کتاب، معمایی-هیجانی است، این کتاب ماجرای یک نویسنده به نام آرمان روزبه و یک دختر روزنامهنگار است. کتاب با یک خاطره از دوران کودکی آرمان شروع میشود. خاطرهای که در ادامه اساس اتفاقات بعدی کتاب است.
بخشی از کتاب: «بعضی از حسرتها قابل دزدیدن نیستن. اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمههای همکلاسیم رو میدزدیدم، آخه خیلی خوشمزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار میکردم، جیب میزدم، کف میرفتم، دزدی از طلافروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی میدونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی میکردم! آخرینباری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شنها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشمهایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه میکردم، همیشه دلم میخواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!»
رهش؛ رضا امیرخانی؛ افق
بهگفته امیرخانی، شخصیت اصلی داستان خانم میانسالی است به نام لیا که خودش معمار است و همراه با همسرش که معمار و در کار ساختوساز و شهرداری است و فرزند بیمارشان که مشکل تنفسی دارد، خانوادهای کوچک دارند. داستان حول محور این خانواده است و کشمکشی که لیا با همسرش پیرامون مسأله مدیریت شهری دارد و با ساختوساز بیرویه و توسعه نامتوازن شهری به خاطر فرزندش و فرزندان نسل آینده مخالف است.
بخشهایی از کتاب: «چه فرقی دارد فرزندِ من با جانباز شیمیایی که در جنگ آسیب دیده است؟ حالا گیرم با رزمندۀ داوطلب یکی نباشد، چه تفاوتی دارد با کودک حلبچهای؟ علا که میرود و در سمینار آسیبهای شیمیایی چفیه گردن میاندازد و به جانبازان، روی سِن سالنِ شهرداری گل میدهد، نباید به ایلیا هم گل بدهد؟»
«تازه از کار استعفا داده بودم. کارم شده بود، مهد و دکتر و آزمایش و بیمارستان بردنِ ایلیا، ایلیای بیمار، بیماری که هیچ وقت خوب نمیشد… شاید اگر بیماریِ ایلیا نبود، یک مهدِ مرتب میتوانست دردِ سرم را کم کند و حتا میتوانستم یکی دو ساعت اتود هم برای شرکتها بزنم. ذهنم درگیرِ ایلیا بود.»
«اولینبار که مریضیاش را فهمیدم، همۀ پنجرههای جنوبی آفتابگیرِ اولین نقشه را کوچک گرفتم. بعدها وقتی مجبور بودم در ژوژمانِ شرکت حاضر شوم، فهمیدم در ناخودآگاه تلاش کردهام تا ارتباط فرزندان ساکنان را با هوا قطع کنم! یکهو نورگیر غرب را که زیر شش متر فاصله داشت با دیوار روبهرو و قانوناً باید با شیشۀ مشجر طرح میزدم، پنجرۀ عریض میگرفتم که فرزندانِ ساکنان، بادِ غرب را حس کنند.»
«تا قبل از ظهر ما مینشستیم زیر درخت همسایه و بعد از ظهرها همسایهها مینشستند زیر درخت ما. صبحها سایه میافتاد تو خانۀ آنها و بعد از ظهرها سایه میافتاد تو خانۀ ما. آقای همسایه صبح زود میرفت سر کار و بعدازظهرها چای را با خانماش زیر سایۀ درخت بید خانۀ ما مینوشیدند و ما که دیرتر صبحانه میخوردیم، میز را کمی میکشیدیم آن سمت و صبحانه را زیر سایۀ درخت بید آنها میخوردیم. صبحانه زیر سایۀ آنها بود و عصرانه زیر سایۀ ما. هم سایه بودیم دیگر...»