شهروند| سرش لحظهاي آرام ندارد و نميخواهد روي گردنش ثابت شود. قد ميانهاي دارد با چهرهاي خسته و دلگير. «دخترم» لفظ كلامش است و هر جملهاي را چه كوتاه و چه بلند با دخترم شروع ميكند. موهايش را روزگار با هر درس و تجربهاي سفيد كرده تا سن پيرمرد را بالاتر نشان بدهد و از همه دنيا عصاي چوبي قهوهسوخته و انگشتريای عقيق دارد تا اين جمله را به همه ثابت كند كه مال دنيا وفا ندارد؛ شايد هم ميخواهد اين واقعيت را به رخ ما بكشد؛ بيوفايي رسم آدمهاي اين روزگار شده است. كودكي خوبي داشته و نوجواني و جواني را هم به خوبي و خوشي پشت سر گذاشته است.
پدرش زميندار بود و بهاصطلاح عامه، دستش به دهانش ميرسيد و «امير» كه تنها پسر خانواده بود هر چه ميخواست مهيا ميشد؛ اگرچه دو خواهرش هم از رفاه خانه پدري بهره بردند و در روزگاري كه درس خواندن براي دخترها قدغن بود، ديپلم گرفتند و براي ورود به دانشگاه راهي كشورهاي ديگر شدند و همانجا ماندگار؛ ازدواج كردند و بچهدار شدند و حالا سالمندي را هم در همانجا پشت سر ميگذارند و از وجود نوهها لذت ميبرند، اما داستان «امير» تكپسر خانواده شيرازي جور ديگري رقم خورد.
او هم براي ادامه تحصيل آمريكا را انتخاب كرد و همانجا تحصيلاتش را ادامه داد، اما از همان روزهاي ابتدايي به ماندگارشدن فكر نكرد و درس خواند به اميد برگشت به ايران. روزهاي تحصيل خيلي زود تمام شد و «امير» با هزاران اميد و نقشه به ايران برگشت تا مادر به آرزوي عروسدار شدن برسد؛ دختري از ميان ايل و طايفه خودش كه از قبل او را نشان كرده بود. زندگي مشترك با همه مراسم و آداب و رسوم مرسوم شروع شد و روزها و شبها پشت هم سپري شد تا سهسال مثل برقوباد بگذرد و خانواده جديد شيرازي منتظر نورسيدهاي باشند، اما زايمان سخت و مشكلات بعد از آن باعث شد تا پزشكها به «امير» بگويند اين دردانه نخستين و آخرين فرزند اين خانواده خواهد بود.
«ماهرخ» به دنيا آمد و رنگوبويي جديد به زندگي آنها داد. روزگار هم وظيفه خود را به خوبي انجام داد و همچون برقوباد گذشت تا «ماهرخ» وارد دانشگاه شود و عاشق يكي از همكلاسيهايش. خانواده مخالف اين ازدواج بودند اما اصرارهاي «ماهرخ» كار خودش را كرد و لباس سفيد بخت را بر تن كرد، اما با گذشت ماهها و سالها خود «ماهرخ» هم به اشتباه بودن انتخابش پي برد، اما ديگر كاري از دستش برنميآمد و سعي داشت پاي انتخابي كه داشته بماند و در همين گيرودار بود كه مادر را براي هميشه از دست داد و تنها پدر برايش باقي ماند، اما داماد خانواده شيرازي از شرايط بهوجود آمده سوءاستفاده كرد و به مرور توانست تمام امور پدر را در دست بگيرد و همهكاره او شود و «امير» غافل از همهجا به او اعتماد كرد تا زماني چشم بگشايد و همه اموالش را برباد رفته ببيند، چون دامادش با سوءاستفاده از اعتمادش همه اموالش را بالا كشيده و متواري شده بود و بعد از يكسال جستوجو شنيدهها از زندگي دامادش در كانادا خبر ميداد، اما ديگر فايدهاي نداشت چون «امير» تنها فرزندش را براي هميشه از دست داده بود، چون ماهرخ تاب اين درد را نداشت و دست از دنيا شست تا پدر براي هميشه تنها بماند.
حالا او سالهاست در يك خانه سالمندان دولتي زندگي ميكند و تنها دوستش كه مدتي با او در خانه سالمندان زندگي میکرد، هرازگاهي او را به خانه پسرش ميآورد تا كمي از غصههايش بهدور باشد.