وحید میرزایی طنزنویس
در قسمت قبل دیدیم که کیسه زر مرد بازرگان هنگام عبور از رودخانه به سرقت رفت و بازرگان مالباخته مستأصل به سراغ مرد دانا رفت تا گره از مشکلش بگشاید. مرد دانا پذیرفت که او را یاری دهد. حالا ادامه داستان...
مرد دانا رو به مرد بازرگان کرد و گفت: «به سمت دروازه شهر برو. قبل از دروازه میدانی است. ضلع غربی میدان خانه بزرگی است که درآن باز است. داخل شو و به اتاق بزرگ اخضر برو. در آنجا هشت طاقچه میبینی. در هر طاقچه چند میخ کوبیدهاند و به هر میخ یک دستمال آویزان کردهاند. لباسهای خود را در آور و یکی از آن دستمالها را به خود ببند و در گوشهای بنشین تا دیگران بیایند. بقیه که آمدند همین کار را میکنند. با آنان خوشوبش کن و در آخر بگو جای رفیقم «مرد دانا» خالی. آنان از آشنایی تو با من سؤال خواهند کرد و تو از رفاقت ما سخن بران و در آخر بگو مرد دانا گفت آن که دیروز دزدیدید از آن مرد داناست. پس بدهید.»
بازرگان به سمت آن خانه رفت و همان کرد که مرد دانا گفت. آنان نیز کیسه زر را آوردند و به بازرگان دادند و سلامی بلند به مرد دانا رسانیدند. بازرگان از تعجب تمام موهای بدنش ابتدا فر خورد و سپس ریخت. بازرگان پس از این شِیو ناخواسته، پرسید:«ای مردان باخرد؛ صرفا جهت کنجکاوی میپرسم. من خودم آخر این دست اختلاسها و بالا و پایین کردنهام. جدی چطور این کیسه رو دزدیدید؟» یکی از آنان برخاست و گفت:«خوب مرا نگاه کن. شناختی؟» بازرگان گفت:«جبران خلیل جبران؟» مرد گفت: «نه؟» بازرگان گفت:«محمد صلاح مهاجم خوش آتیه تیم ملی مصر؟» مرد گفت :«نه؟» بازرگان گفت:«حامد عنقا نویسنده سریال پدر؟» که در این لحظه آن مرد گفت:«سه چراغتون خاموش شد. بنشینید.» بازرگان گفت:«حالا جواب چیه؟» مرد کمی نزدیکتر شد و گفت:«من همون پیرمرد علیل و از کار افتادهام که اومدم سوار لنج شدم.» مرد دانا مابقی موهایش نیز فر خورد. سپس به دیگری نگاه کرد و دید همان صاحب لنج است و چون دیگر چیز خاصی نمانده بود که فر بخورد و بریزد، بزی که در آن اطراف مشغول چرا بود به نیابت از بازرگان پشمهایش فر خورد و ریخت. بازرگان گفت:«وای من، حالا چطوری این کار رو کردید؟» مرد علیل گفت:«فقط من و صاحب لنج نیستیم. یکی از همکاران خوب ما چندی پیش از نجات غریقی استخر اخراج شد و به تیم ما پیوست. تاکتیک ما به این شکل است که صاحب لنج با تحلیلهای تخممرغی سیاسی و اقتصادی حواس مسافر را پرت میکند، من کیسه را با دهان به داخل آب میاندازم و همکار ما در زیر آب آن را برمیدارد و به آن طرف رودخانه میبرد. در نهایت این مال به دست آمده را بین خود تقسیم میکنیم.»
مرد بازرگان از این نوع غارت اموال مردم کف و خون قاطی کرد و دانست که دست بالای دست بسیار است.