دوربین مداربسته
آنچه گذشت: همانطور که میدانید و همهتان از عاشقان سینهچاک دوربین مداربسته هستید اما به روی خودتان نمیآورید که پررو نشوم، هفته پیش داشتم غرورآفرینان شهرونگ را دانه به دانه معرفی میکردم بلکه جایی دستشان بند شود یا بروند خانه بخت. در این هفته میتوانید شاهد فصل دوم این معرفی باشید که توی کادر یکنفر را میبینیم که از همه درخشش بیشتری دارد و یکجوری رنگ و رویش سفید و خوشحال است؛ انگار نه انگار توی ایران زندگی میکند. بله نازنین جمشیدی که تازه عروس شده و به شخصه فکر میکنم کارتونیستها وضعشان از طنزنویسها بهتر است، چون همین نازنین آنقدر لایف استایل لاکچری دارد که دستهگل عروسیاش هم میدهد به کمپانیهای گل خشککن که طبیعی خشکش کنند! عمرا یک طنزنویس بداند همچین کمپانی وجود دارد. وقتی هم بفهمد، ۶۰۰ کلمه دربارهاش طنز مینویسد که حرصش خالی شود و خیلی شانس بیاورد خودش پشت کامپیوترش خشک نشود، اما نازنین به قول گفتنی نان دلش را میخورد از بس که به همه این طنزنویسها خندیده تا فکر کنند واقعا بانمکند و روحیهشان را از دست ندهند. اما از دیگر بانوان خوشدل شهرونگ مونا زارع است که سرنوشتش این بوده که مهدکودک تأسیس کند اما اشتباهی افتاده توی روزنامه و اگر یک روز توی تحریریه تنهایش بگذاریم، ممکن است فردایش مجبور باشیم توی یک دفتر آبیرنگ، پشت میزهای گلدار صورتی بنشینیم و به جای متن نوشتن روی گلدانهای سفالی نقاشی کنیم. دلش الکی خوش است و یکی از هدفهایش این است که یک روز رئیسجمهوری میشود و برای آبادانی مملکتش برنامههای ویژهای دارد. مثلا اینکه پایین برج میلاد را لیمویی کند تا قسمت بشقابیاش و از آن قسمت به بالای آبی فیروزهای با خالهای سفید. نوک برج هم اکلیل صورتی. از این بزرگوار هم بگذریم، کسی نمیماند جز شهرام شهیدی که بنده که دوربینم و به خودم اجازه میدهم همه چیز خصوصیتان را ببینم و باهاش شوخی هم دارم، رویم نمیشود با ایشان شوخی کنم آنقدر که آدم را توی رودربایستی نگه میدارند از ادبشان. واقعا آقا شهرام این درست نیست. یکم شل کنید آدم رویش بشود دوربین را سمتتان بچرخاند! اصلا لحنم عوض شد اینقدر اتمسفر اینجا سنگین و مودب شد، اما در کل بگویم ایشان از معدود نمونههای طنزنویس پولدار هستند که هرچند خودمان میدانیم از آن یکی شغلشان است اما بعدها توی موزه مجسمههای مومی طنزنویسان ایران قرار است زیر مجسمهشان بنویسیم «طنزنویس مرفه بیدرد؛ شهرام شهیدی» اما همیشه یکنفر توی کادر من هست که از گردن به بالایش را هیچوقت قسمت نشده ببینم. یعنی بنده خدا همیشه از کادر میزند بیرون و چندوقت پیش فهمیدم این وحید میرزایی که میگویند، همین ایشان است. وحید میرزایی یک رفیق صمیمی دارد به اسم پیردانا که حالا از ما گفتن شما به پیرمردها هیچوقت اعتماد نکن. این را از یک دوربین مداربسته که حواسش به همه چیز هست، بشنو. اما به غیر از وحید، یکنفر دیگر است که کلا از زانو به بالایش توی کادر نیست و بنده از روی کفشهایش باید تشخیص بدهم کی میآید و کی میرود که اسمش داوود نجفی است. من نمیدانم بامیه و دوغ چه ترکیب شیمیایی ایجاد میکند که توی قد این دوستان اصفهانی اینقدر اثر گذاشته اما تا جایی که میدانم، دوستان هنوز توی سن رشد هستند و به آینده امیدوار...