| ابراهیم یونسی|
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد.
سگ دیگری از کنار چمن گذشت.
چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد.
آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!
ایستاد و با تعجب گفت: اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟!
سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:
من؟ من سگ قاسمخان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ قاسمخان؟
اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف میخوری دیگه چرا سگ قاسمخان؟ سگ خودت باش...!
برگرفته از کتاب «زمستان بیبهار»