شماره ۱۴۵۶ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۱ مرداد
صفحه را ببند
آوارگی برای 480‌هزار تومان

امیرحسین هر صبح با صدای گنجشک‌ها بیدار می‌شود، با وزیدن نسیم تنبل صبح. ظهرها که سایه‌های زیر درخت‌ها نازک‌تر می‌شوند، به چادر مادرش پناه می‌برد و عصرها می‌رود پی سرسره‌بازی. درخت‌هایی که او میانشان چشم باز می‌کند، مال باغشان نیست. او و مادر و پدرش یک‌ماه است که توی پارک لاله زندگی می‌کنند، همانجا می‌خوابند و همانجا بیدار می‌شوند. گرسنگی‌شان هم بعضی وقت‌ها همانجا برطرف می‌شود. مثلا همین دیروز که دل امیرحسین قاروقور می‌کرد، مادرش ناچار شد دستش را جلوی یکی از عابران پارک بالا بگیرد و با 10‌هزار تومان، برای او غذا بخرد.
یک‌ماه آوارگی پوست سفید امیرحسین را که پسر لاغر 8ساله‌ای است، سیاه کرده. مادرش با غصه نگاهش می‌کند: «ببین چه شکلی شده بچه‌ام.» از وقتی از دزفول به تهران آمدند، آسمان سقف خانه‌شان شد و چمن، فرش زیر پایشان.
مادرش می‌گوید: «مشکل مالی آواره‌مان کرد.» او تعریف می‌کند که عید امسال شوهرش را زندانی کرده‌اند و ماشینشان را خوابانده‌اند. «ما از دزفول آمده‌ایم. مسافر خوزستانیم. شوهرم آمده بود با ماشین کار کند، اما این‌طور که شد، ماشینمان را خواباندند. شوهرم را انداختند زندان در این بیکاری. نگفتند زن و بچه‌اش آواره می‌شوند. ما هم آمدیم تهران آزادش کردیم اما ماشین ماند. بیمه و خلافی‌اش را انجام دادم و مانده‌ام پی پول ترخیصش. فقط 480‌هزار تومان مانده که نداریم، حتی پول خرجی نمانده برایمان. روزها به گرسنگی می‌گذرد و شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد. مگر یک آدم غریبه‌ای کمکمان کند. به هرجا بلد بودیم، نامه دادیم که کمکمان کنند. کمک کنند ماشینمان را بگیریم و بتوانیم بلیت اتوبوس بخریم و برگردیم شهرمان، اما کسی نبود که به دادمان برسد. خیلی‌ها توی پارک رد شدند و بدبختی‌مان را که دیدند، گفتند کمک‌تان می‌کنیم، وعده دادند و شماره گرفتند تا تماس بگیرند اما نگرفتند.»
زنی که حرف‌هایشان را شنیده و این چندوقته هربار گذرشان به پارک رسیده، آنها را دیده، به مادر امیرحسین تشر می‌زند که «برگردید. بی‌خیال ماشین. بیچاره این بچه هلاک شده توی آفتاب. به خاطر او برگردید.» انگار آنها رفتن از یادشان رفته و خانه اجاره‌ای‌شان دیگر برایشان خانه نیست. «هیچ‌کس را آن‌جا نداریم. شوهرم از همه بریده، دیگر آن‌جا را دوست ندارد.» بعد با تندی می‌گوید: «تمام پولمان را خرج مراسم ختم پدرشوهرم کردیم و دیگر هیچ نداریم، اما ما آبرو داریم. ما زندگی داشتیم.» تمام پولشان خرج مرده‌ها شد و زنده‌ها، مثلا همین امیرحسین- گرسنه ماندند و آواره. پایشان انگار به زمین دوخته شده، به آسفالت داغ ظهر، به خیسی چمن وقت آبپاشی. هر سه اسیر آوارگی‌اند.
آنها در این مدت شب‌ها یا در حرم امام خمینی یا توی پارک خوابیده‌اند. «دیگر پول برگشتن هم نداریم. می‌خواهیم ماشین را برداریم و با هم برویم. به هر دری زدم، هیچ نشد. همه زندگی ما آن ماشین است، تنها دارایی‌مان.» بعد هم می‌گوید، 20روز است حمام نرفته و بغضش می‌ترکد. شوهرش از دور نگاهش می‌کند؛ افسرده. و زود چشم‌هایش را به زمین می‌دوزد.


تعداد بازدید :  454