خط فقر | داود نجفی| وقتی به خانه رسیدم، بابا ساک و چمدانش را بستهبود. فکرکنم تصمیم گرفته بود به خانه سالمندان برود. دستش را گرفتم و با گریه گفتم: «مگه من مرده باشم بذارم بری خونه سالمندان» دستش را کشید و گفت: «ببند اون دهنتو خرسگامبو، پاشوبیا بشین اینجا کارت دارم» نشستم آنجا، دیدم یک خط کشیده و عکس خانواده سهنفریمان را زیرخط گذاشته. پرسیدم: «این چیه دیگه؟» با ناامیدی گفت: «این خط فقرِ و طبق محاسبات من، با وجود توی لندهور ما الان زیرِخطیم، ولی بدون تو، میریم روش» بعد هم شناسنامه خودش و مادرم را باز کرد و اسمم را با غلطگیر پاک کرد و گفت: «هرچند غلطی که من کردم، با هیچی پاک نمیشه، ولی گفتم حالا که ما نمیتونیم بریم رویخط فقر، اونرو بیاریم زیرخودمون و توهم یه مرحله تو زندگیت جلو بیفتی و هم فردا پسفردا که بزرگتر شدی، نتونی منو و مادرتو بذاری خونه سالمندان» هیچوقت توی زندگیام اینهمه مفید نبودم.