میگویند زمانی از پیکاسو پرسیدند: «کی برای اولین بار به هنرت افتخار کردی؟ وقتی اولین اثرت فروش رفت؟» و او جواب داد: «نه، وقتی اولین اثرم را دزدیدند!»
چهبسا پیکاسو اگر در ایران امروز زندگی میکرد خیلی زود - احتمالا در حدود 6،5 سالگی - این افتخارش جوانه میزد. بس که دزدبازار است و همهچیز به تاراج میرود، این نوع از به خود نازیدن کمکم دارد به امری فراگیر و افتخاری عمومی دگردیسی مییابد. در این راستا خواستم بگویم بنده هم چند وقتی است بابت سرقت آثارم دارم به خودم میبالم!
قضیه از حدود 10 سال پیش شروع شد. کتاب جنگجو که اولین کتابم بود، بعد از چند وقتی فروش رفت و تمام شد و بعد خبر رسید یک بنده خدایی در حوالی دانشگاه تهران دکان «جنگجو فروشی» باز کرده. یعنی کتاب را افست کرده و به ملت میفروشد. ما هم گفتیم فعلا که از چاپ دوم خبری نیست، بگذاریم طرف کارش را بکند و نانی در بیاورد. بهخصوص که شناسنامه کتاب را دست نزده بود و دستکم امانت ادبی را رعایت میکرد و گذشت.
بعد از چندی، خبر رسید که یک بنده خدای دیگری در همایشی مقالهای خوانده با محتوای چرند که درش انبوهی از کلیدواژههای آشنا وجود داشت: همافزایی، سیستمهای پیچیده، شکست تقارن، و... و انگار رونوشتی از یکی از کتابهای مرا با استنباطهای شخصیاش مخلوط کرده و بهعنوان نظریه خودش ارایه کرده بود. باز دیدیم اسمی از من نیاورده و آبروریزیاش برای خودش مانده و گفتیم بگذاریم و بگذریم و... این هم گذشت.
از آن طرف حوالی پارسال بود دوستی خبر داد که یک بنده خدای سومی که انگار در دوران مشعشع ماضی معاون وزارت ارشاد هم بوده، فصلی از یکی از کتابهای مرا به اسم خودش بدون پس و پیش کردن یک کلمه منتشر کرده و مدعی شده نظریهای تازه در فیزیک(!) ارایه کرده و جالب اینکه مشهور هم شده بود! اما راستش حالا دیگر شکایتی از او ندارم، چون برایش پیامی فرستادم و اعتراضی کردم و بنده خدا انصاف داد و مرجع متن را ذکر کرد و ادب را هم رعایت کرد. کمی بعد، دنبال متن مقالهای از خودم در اینترنت میگشتم که حدود 10سال پیش در مجله کتابماه علوماجتماعی چاپ شد و نقد کتاب «دگردیسی صمیمیت» از آنتونی گیدنز بود. عین متن را در وبلاگ یک خانمی پیدا کردم که بدون تغییر دادن یک واو مقاله را به اسم خودش منتشر کرده بود، بیاشاره به من یا کتاب ماه علوماجتماعی و خوشمزه اینکه مقدمهای هم نوشته بود و شرح داده بود که یافتن اصل انگلیسی کتاب چقدر برایش دشوار بوده و در خواندن آن و نوشتن این نقد عمیق چقدر رنج و سختی را بر خود هموار کرده است!
دیگر از سرزمین عجایب فیسبوک و صفحههایی که ماموران معذور به اسم من درست کردهاند و عکسها و نوشتههایم را با نیتی ناشایست رویش میگذارند، چیزی نگویم. خلاصه همه اینها گذشت، تا رسید به شگفتترین مورد، یعنی وبلاگنویسی که همین روزها به شرف آشنایی با او نایل آمدهام. این یکی باعث شد بنده هم در بحران هویت ملیمان سهیم شوم. چون این بنده خدا وبلاگی درست کرده و بخشهایی از کتابهای مرا رویش گذاشته (بخشهایی را به نظرم نشسته از نو تایپ کرده!) و خیلی صریح هم اولش خودش را معرفی کرده: شروین وکیلی! وقتی پیغام دادم و از هویتش پرسیدم، این راز برملا شد که آن بنده خدا، من است! یعنی آنقدر محکم میگفت شروین است که من چند روزی در تردید بودم که نکند خودم یک کس دیگری باشم! محض سرگرمی یکی دو باری برایش پیام دادم و گپی زدیم و آخرش خودم را معرفی کردم. اوایل خیلی مقاومت میکرد و اصرار داشت که من دروغ میگویم و خودم، خودم نیستم، بلکه خودش خودم است. برایش نوشتم که اگر میخواهی خودت نباشی دستکم برو یک آدم بهتر پیدا کن و جای او باش، بین این همه پیغمبر جرجیس را پیدا کردهای؟ ما که تحفهای نیستیم، بابا جان!
آخرین پیامی که برایش فرستادم و بعدش صفحه را بست، این حکایت انوری بود که دید کسی شعرش را در مجلسی میخواند، گفت این را تو سرودهای؟ گفت آری، گفت اینکه شعر انوری است، او هم گفت: خوب من هم انوری هستم. انوری واقعی هم گفت: شگفتا که شعردزد دیده بودیم و حالا شاعردزد هم دیدیم...
از صفحه فیسبوک شروین وکیلی