شماره ۱۴۵۱ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۶ تير
صفحه را ببند
من هنوز در به در طره اون زلف سیاتم
| حنا حیدری |

پیدا کردن کراش از شبکه چهار شاید برای خیلی‌ها کاری نشدنی باشد ولی برای منی که گیس‌هایم را در این راه سفید و سپس با رنگ موی V5 و اکسیدان 9 درصد، شرابیِ بنفش کرده‌ام، کار سخت معنا ندارد. آدم اگر دل به کار بدهد حتی تو عوض‌کردن لحظه‌ای کانال‌های تلویزیون هم می‌تواند عشق زندگی‌اش را پیدا کند. زلف‌های پریشان، چشم‌های خسته، عینک ته‌استکانی، ریش آشفته؛ صداوسیما دارد با ما چه می‌کند آن هم دو قدم مانده به صبح؟
محمد صالح علا اگر نگویم نقطه عطفی در لیست کراش‌هایم بود، حداقل پرچمدار یک کتگوری جدید بود در فولدر مردهای رویایی‌ام. معنای مجسم عاشق دل خسته؛ ترکیبی از خماری حامد بهداد، بغض احسان علیخانی و شوریدگی غلامعلی حداد عادل.
 فکرش را بکنید عشقتان هر روز صبح با لفظ «همسرِ جان» بیدارتان کند. تاخت برود نان سنگک دو رو خشخاشی و پنیر تبریز بخرد و تاخت بیاید. زلف به زلف سماور گره بزند تا چای دم بکشد و زانو به زانو و در محضر شما صبحانه‌اش را بخورد و اتوبوس سوار شود و برود سر کار؛ وای چه زندگی زیبایی. عاشق صالح علاشدن همان و علاقه پیداکردن به شعر و هنر و عرفان همان. هر شب تا دم صبح بیدار می‌ماندم و به گفت‌وگوی هنری محمدِ جان با استاد خسته و بی‌حالی که هر دو دقیقه یک کلمه از دهانش خارج می‌شد در باب «نقش بلبل در معنا شناختی غزل عاشقانه» گوش می‌کردم و گه‌گاه با صدای عشقم که می‌گفت: «لپ‌هایتان لرزان، گوش‌هایتان آویزان در این شب‌های شهریوری» از چرت می‌پریدم. اگر شانش همراهم بود شاید جایی بحث به یک نکته بامزه هم می‌رسید که صالح علا جان شروع به خنده کند و دو دستی جلوی صورتش را بگیرد تا دلم برایش غش برود.  
شعر می‌گفتم. فرت و فرت قهوه می‌خوردم. تل و گل‌سر را گذاشته بودم کنار تا زلف‌هایم پریشان شوند و بعد از ظهرها می‌رفتم محفل ادبی «پسین‌گاهی با شعر» تا از آخرین اثرم که کتابی دویست صفحه‌ای با اسم «آن‌چه که ما از عشق می‌دانیم» بود رونمایی کنم. کتاب را خودم چاپ کرده بودم و در خلاقیتی هنرمندانه همه صفحاتش را سفید گذاشته بودم.
پدرم نگران شده بود و می‌گفت: «این بچه یه چیزیش شده. دقت کردی اخیرا یه خرده لکنت گرفته؟» و مادرم از تو آشپزخانه داد می‌زد: «یتیم شده مگه من این غذا رو نسپردم به تو. باز سر تو کردی تو کتاب شعر همه‌ش ته‌دیگ شد.» چه بهتر؛ توی دفتر شعرم می‌نوشتم: «ته‌دیگ‌ خانم. تو که از داغی قابلمه دلت گرفته. خبری از دل عاشقا نداری؟» و دلم برای هنر خودم ضعف می‌رفت.
صالح علا مقصد نبود، مسیر بود. چشم‌های خسته‌اش معنای جدید از شوریدگی بود. با او دیگر لازم نبود دماغ چاقم را عمل کنم یا دندان‌های کج‌و‌معوجم را ارتودنسی کنم؛ چون که او معتقد بود:   «ما زشت نیستیم فقط فهممون از زیبایی دچار اشکال شده.»
اما چه فایده که عشق او به همان سرعت که آمده بود، رفت. شبکه چهار بدجور قلقم را پیدا کرده بود و هر روز یک آس جدید رو می‌کرد؛ منصور ضابطیان. فواد صفاریان‌پور و البته امیرعلی نبویان. آخ قلبم.


تعداد بازدید :  299