شماره ۱۴۵۱ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۶ تير
صفحه را ببند
فلکه اول

نخوری، حلالت نمی‌کنم  | شهاب نبوی|  از همان اول، گلاب به روی‌تان اسهال می‌شدم، سردرد می‌گرفتم، سرما می‌خوردم، اشتها نداشتم، زیر چشمم گود می‌رفت یا کمردرد و مچ‌درد می‌گرفتم یا خلاصه هر درد و مرضی می‌گرفتم، مامان برایم جوشانده درست می‌کرد و اجازه هم نمی‌گرفت ازم و فقط کله‌ام را می‌گرفت توی دستش و دهنم را باز می‌کرد و تا قطره آخر خالی می‌کرد توی دهنم. حالا جالبش این‌جا بود که همیشه هم تا لیوان اول را می‌خوردم، دیگر به لیوان دوم نمی‌رسید و خوب خوب می‌شدم. البته فکر نکنم تأثیر جوشانده بود، احتمالا ویروس‌ها به هم می‌گفتند: «جمع کنید بریم بابا. دوباره ننه این پسره با اون داروی مزخرفش پیداش شد.» خودمم قشنگ لحظه آخر که داشتند می‌رفتند، می‌فهمیدم که از شدت عصبانیت یک لگد محکم می‌زنند به اقصی‌نقاطم و بعد در را محکم می‌کوبند به هم و می‌روند. الان چند وقتی هست که اگر حالمم بد باشد، عمرا نشان نمی‌دهم؛ چون یک‌بار، برایم نان تافتون با یک کاسه جوشانده آورد و گفت: «پسرم، اینو جای ناهار بخور، مثل عمو‌هات ریقو نشی.» یک‌بار هم یک کاسه علف خشک‌شده گذاشت جلویم و گفت: «پسرم، بخور تا از دهن نیفتاده. جاری شهنازخانم، با کلی منت از طویله‌شون اینو بهم رسونده.» اول مقاومت کردم و نخوردم اما بعدش زد زیر گریه که «ایشالله داغت به دلم بمونه و بری زیر هیجده چرخ» که دیگر درحالی ‌که یک چشمم اشک بود و آن یکی هم دوباره اشک، خوردم. الان چند روز است فهمیدم که یک جای ناجورم باید عمل شود. از ترس خوردن یک کوه یونجه، سریع به صورت ناشناس خودم را توی یک بیمارستان دورافتاده بستری کردم که تا قبل از این‌که مامان بفهمد، عملش کنم.


تعداد بازدید :  345