پرفورمنس آرت | مومیایی|
آن شب نوارپیچیهایم را تافت زده بودم و چند نوار را انداخته بودم سرِ دوشم و توی کافه، منتظر شروع بازی فینال بودم. خیلی سبکبال چای نباتم را هم میزدم و گوش میدادم به صدای دلنشینِ دیلینگدیلینگِ جدال قاشق و نبات و لیوان. یک جماعت بدلباسِ خلمزاجِ موفرفریِ سیگار به دست هم دوروبرم میلولیدند و زل زده بودند به من و چند دقیقه یکبار هم برایم دست میزدند. دو سه بار بهشان چشمغره رفتم که دیدم بیشتر تشویقم کردند. با شروع بازی کافهچی آمد صدای تلویزیون را بلند کند که سروصدای جماعتِ نیمهمشنگِ توی کافه رفت هوا. یکی از جوجههنریها داد زد: «آقا وسط پرفورمنس، فوتبال دیدنتون چیه؟» کافهچی خجالتزده از رفتار شنیعش خواست صدا را کم کند که دیگر طاقتم طاق شد و دو دستی کوبیدم روی میز. همه لال شدند. رفتم روی صندلی: «میدم درسته بندازنتون توی تنور، پدرسوختههای بیبته.» صدای سوت و تشویق رفت به آسمان. همین شد که به یاد قدیمها تا خود صبح روی صندلی برایشان سخنرانی کردم.