از لحظهای که خبر را شنیدم به تنها چیزی که میتوانستم فکر کنم شوخیهای منحصربهفرد - یا به عبارت بهتر منحصر به هر شاگردش - بود که سر کلاسهای مختلف با بچهها داشت. اینکه چطور و با چه صمیمیتی با نافرمانترین شاگردها ارتباط برقرار میکرد و با همین شوخیهای به ظاهر ساده که شاید در مقایسه با بسیاری از جوکها چندان خندهدار هم به نظر نمیرسید توانسته بود «طفل»های گریز پا را به مکتب بیاورد، برای این روزگار ما عجیب و غریب بود و حقیقتا که به قول خودش «شیررره!». روز خاکسپاری دیگر شاگردانش را دیدم که هرچند چشمهایشانتر بود، اما لبخندی بر لب داشتند که نشان میداد آنها نیز کم و بیش همین حس را دارند و هریک در عوالم خویش خاطرات شیرین با استاد را به مرور نشستهاند. مقام والای معلم و پیشه شریف او به جای خود ولی یادمان نرود که در عصر حاضر، هرچه میگذرد برقراری ارتباط با نسل امروز حتی برای معلمان نسبتا جوان نیز سخت و سختتر میشود. فاصلهای که نسلها از یکدیگر گرفته و میگیرند سرعت غیرقابل انکاری دارد که نمیتوان آن را به سادگی پر کرد و در این روزگار شاید کمتر بتوان معلمی را یافت که با فاصله سنی دو سه نسل، با شاگردانش به این خوبی دوست بوده و ارتباط بر قرار کرده باشد. عشق و محبت خالصانهای که استاد توانسته بود در دل خود پرورش داده و به شاگردانش منتقل کند، یقینا بیش از شوخیها و طبع لطیفش نفوذ و کشش داشت و همین او را در خاطر ما فردی یکتا و یگانه میساخت. خود بهتر از هر کس دیگر میدانم که این چند خط توان ستایش از مقام معلم را ندارد، اما اتفاقات ناگهانی و از این دست، شاید تذکری باشد برای تک تک ما که اگر شانس حضور در محضر استادی بزرگوار را داشتهایم، در فرصتی با یک تماس تلفنی یا اهدای شاخهای گل در یک دیدار خشک و خالی، ادای احترامی به جای آوریم و تشکر کنیم از زحماتی که دیر زمانی پیش برایمان کشیده شده است. تا هنوز که هستند، قدرشان را بدانیم. تا هنوز که هستیم سپاسگزاری خود را نشان دهیم. یک دقیقه سکوت به احترام همه معلمهای نازنینی که داشتیم و کمی بیشتر تفکر، برای پیدا کردن راه چاره برای مقابله با سرطان.