دوربین مداربسته
خدا مدار هیچ کدامتان را نبندد که دیگر نتوانید از جایتان تکان بخورید. ما که بدشانس بودیم و مدارمان از همان اول بسته بود اما شما که پا دارید، چرا سرجایتان نشستهاید؟! من واقعا تعجب میکنم یکی از همین آقایان تحریریه یک سطل ماست برای ناهار بچهها میخرد ۵هزار تومن و از میزان سنگینی قیمت، یک پاکت سیگار گرانتر از آن هم میخرد که بشورد و ببرد. به هرحال زندگیکردن سخت شده و این دوستان ما هم نهتنها قرار نیست از رو بروند بلکه آدم جدید هم میآورند روزنامه تا یکنفر دیگر مثل خودشان را به کرهزمین اضافه کنند. هفته پیش همین حسام حیدری آمد توی تحریریه و همگی جواب سلامش را دادند و دوباره در باز شد و حسام حیدری آمد توی اتاق. همه دوباره سلام کردند که یک لحظه احساس کردیم اشکالی هست! حسام حیدری دوبار آمد توی اتاق! به درخواست دوستان من زدم روی ویدیوچک و فهمیدیم دومی یک فرق جزیی با اولی دارد و آن اینکه دختر است! این حجم از شباهت بیسابقه است اما مثل اینکه حیدریها مرزهای ژنتیک را جابهجا کردهاند و کل نظام طبیعت را مسخره خودشان کردهاند. به هرحال از آن روز به بعد خیلی یهویی و بیمقدمه حنا حیدری هم آمد تحریریه و برای خودش دنبال یک گوشه میگشت که طی اتفاقی بیسابقه مومیایی از جایش بلند شد و صندلیاش را داد حنا بنشیند و رفت کولر را روشن کرد که باد بخورد به حناخانم که گرمازده نشوند. حالا من که دوربینم و کارم این فضولیها و خالهزنکیهاست اما همین نویسندههای فرهیخته هم شروع کردند پچپچکردن و پخپخزدن زیر خنده. به هرحال همه اینها خودشان اصل سوژهاند. همین شهاب نبوی و علیاکبر محمدخانی را میشود اندازه جلدها و قطر کلیدر دربارهشان نوشت. اگر من بودم که یک جلد کاملش را اختصاص میدادم به خنداونه رفتن علیاکبر و شهاب. دوتایشان رفتهاند خندوانه تا به بیتا همسر علیاکبر روحیه بدهند. شهاب نبوی همچون همیشه خوششانس است، به خاطر لباس جلفش جلویش را گرفتهاند و خودشان یک لباس نارنجی دستش دادهاند تا بپوشد. همین شد که ما شاهد بودیم علیاکبر به همراه یک پفک در ردیف اول خندوانه نشستهاند و تا جایی که در توان دارند، اخم کردهاند تا همان یک ذره روحیه شرکتکنندگان هم ببلعند که خوشبختانه در تمام برنامه جز کتف شهاب نبوی چیزی از خودش ندیدیم و دوستان حضور کاریزماتیکش با آن لباس زیبا و براق نارنجی را توی رسانه ملی از دست دادند. به قول نبوی، هرچیزی لیاقتی میخواهد و بچهها هم لبخندی برایش میزنند و تأییدش میکنند. کلا این شهرونگیها دلشان خوش است و انگار دارند فعل «امید بذر هویت ماست» که میدانم فعل نیست را صرف میکنند. یعنی از اینها بعید نیست هرچیزی را صرف کنند، چون توی این وضعیت، پانصدمین شماره شهرونگ هم دارد میآید بیرون و من یکی باورم نمیشود رسیدهاند به شماره پانصد! نازنین جمشیدی هم از وقتی عروس شده، شیرینی ناپلئونی درست میکند و قرار است برای بچهها به مناسبت پانصدمین شماره، کیک دوطبقه شکلاتی با موز و گردو بپزد که هزینه فقط موزهایش اندازه دوماه حقالتحریر بچههاست. من که خودم اگر آدم بودم، تمام این کیکها و کافهها و شیرینیهای جلساتشان را خشکی حساب میکردم یک پولی کف دستم را بگیرد، اما انگار من که دوربینم بیشتر ذهن اقتصادی دارم تا این قشر فرهنگی!