| صابر خسروی |
تابهحال متنهای زیادی درباره مرگ ناگهانی یکی از استعدادهای نوظهور و جوان موسیقی ایران خواندهایم و دیگر حالا نوشتن از مرتضی پاشایی احتمالا نه نکته جدیدی را بیان میدارد و نه مرهمی است بر داغ دل عزیزانش. لذا، این متن تنها روایتی است از زاویهای که اغلب در هیجانات بعد از چنین ضایعاتی کمتر کسی جرأت گفتنش را دارد.
ظهر پیش از آنکه برای انجام کاری از خانه خارج شوم، خبر درگذشت مرتضی پاشایی را شنیدم، فاتحهای خواندم و راه افتادم و حوالی ساعت 2 بود که در مسیر برگشت با صحنه عجیبی مواجه شدم. از میدان شهرک به سمت شمال ترافیک عجیبی بود؛ ظهر جمعه و این ترافیک مهیب!؟ جلوتر که آمدم گویی ورودیهای خیابان ایرانزمین را بستهاند و به ناچار از یک چهارراه قبلتر مجبور شدم که بپیچم و مسیر میانبری را بروم تا به خانه برسم. هرچه نزدیکتر میشدی ترافیک بیشتر بود. حالا دیگر ماشینها حتی در خیابانهای منتهی به بیمارستان بهمن در خیابان ایرانزمین در هر گوشه و کناری پارک کرده و رفته بودند. پشت این ترافیک گیر افتادم و من که تا خانه حتی با پای پیاده کمتر از دو دقیقه فاصله داشتم حالا باید نیمساعتی را منتظر میماندم. به ناچار چشم انداختم به جمعیت، به وضوح سه گروه از آدمها قابل رویت بود: گروه اول هنرمندانی بودند که حالا فرصت یافتهاند تا تیپی به هم بزنند و بیایند و هر جور شده خود را بچسبانند به عزیز از دست رفته و مصاحبه کنند و اشکی بریزند و با هوادارانشان عکس سلفی بگیرند که من و فلانی یهویی همین الان! هرچند بودند هنرمندانی که از زمان همین آخرین بستریشدن مرتضی پاشایی هر روز جلوی در بیمارستان بهمن میدیدمشان و بیهیچ حاشیه و جنجالی غمگین بودند و گویی عزیزترینشان در بستر بیماری است. گروه دوم خبرنگارانی که حالا فرصت یافتند که مصاحبه کنند و سوژه در بیاورند و خوشتیپترینها و محبوبترینها را در قاب خودشان بیاورند و روزی بگذرانند و گروه سوم طیف گستردهای از مردمانی که حالا فرصت یافتند تا خودنمایی کنند. خیابان پر بود از ماشینهای رنگارنگ، دوردورکنان سوگوار که با ماشین آخرین مدلشان آمده بودند لابد برای عزاداری و خدا میداند که چند بیمار اورژانسی میتوانست در این ترافیک عظیم بمیرد و به بیمارستان نرسد. برخی دیگر هم حالا آمده بودند که هنرمندان محبوبشان را ببینند و صد البته بودند آدمهایی که معلوم بود هنرمند محبوبشان را از دست دادهاند.
اما مگر برای آن بیمار اورژانسی که پشت همین ترافیک و در خیل عظیم طرفداران وی دارد جان میدهد، فرقی هم میکند چه کسی با چه نیتی آمده!؟ مگر برای آن همه بیمار درون بیمارستان که مثل من و امثال من، آدمهای معمولیند و باید در سکوت و آرامش در بستر بیماری دوران نقاهت بگذرانند فرقی هم میکند که این همه آدم برای چه هدفی حالا دارند بلندبلند میخوانند که «ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ، ﻭﺍﺳﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻟﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻪ ﻣﻨﯽ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽﻫﺎﻡ، ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺯت ﭼﯽ میخوام...». تازه در میانه همین همهمه و شلوغی و ترافیک به ناگاه پیامکی میآید که هی فلانی! نجف دریابندری رفت بیمارستان و تو یاد همان قسمتهای پیرمرد و دریا میافتی که خودش ترجمه کرده بود: «میدانست که سرانجام شکستخورده است و هیچ درمانی ندارد و به پاشنه قایق بازگشت و دید که ته دسته شکسته سکان توی شکاف سکان جا میرود، همین قدر که او بتواند قایق را هدایت کند، اکنون سبک پیش میرفت و هیچگونه اندیشه یا احساسی نداشت. اکنون همه چیز در گذشته بود و قایق را میراند تا هرچه بهتر و هوشمندانهتر خود را به بندر برساند». یکهو با فریاد یکی به خودت میآیی، از نجف دریابندری میرسی به صدای بلندگوی پلیس که فریاد میکشد: «بنز سفید حرکت کن سریعتر...». به خودت میآیی و خودت را در میان این سیل احساساتی آدمها نمیبینی، به عزیزانش فکر میکنی که آنها هم احتمالا پشت همین ترافیک گیر افتادهاند و حالا چه زجری میکشند که نمیتوانند وداع خوبی با مرتضییشان داشته باشند. راه کمی بازتر میشود و به مدد فریادهای پلیس میتوانی دور بزنی و برسی به خانه. کامپیوتر را روشن میکنی که پیغامها سرازیر میشود از تسلیتها و سوگواریها و حالا دنیای مجازی هم پر شده از این همه هجمه احساسات. حالا تو ماندهای و فکر به غربت مرتضیها که حرف از آنها زیاد است و اشکها بسیار، اما عملها!؟ نمیدانم. باز هم برایش فاتحهای میخوانم و میگویم که انگاری قرن، قرن سلبریتیهاست! کاش مرهمی باشیم برای داغدارانش، نه با این همه رنگ و ریا زخمی بر زخمهایشان.