در یک خانواده هلالاحمری هر کدام از اعضای خانواده وظایفی دارند. آنها نه تنها در کنار هم تلاش میکنند که محیط خانواده تبدیل بهکانونی گرم برای تمام اعضا شود، بلکه سود رساندن و کمک کردن به دیگران هم یکی از مهمترین دغدغههای آنهاست. پدر، مادر، خواهر و برادری که وقت بحرانها و حوادث، دغدغهای جز کمککردن به همنوع ندارند و کنارهم بودنشان با یاریرساندن به آسیبدیدگان حوادث معنا میشود. مثل بانوی امدادگری که هم مادری نمونه بود و هم امدادگری که در زمان حیات و پس از فوتش هم دست از یاری رساندن به دیگران برنداشت. مثل خانواده کوچکی که 40 روز دورهمی خانوادهشان را وقف کمک به خانوادههای زلزلهزده کرمانشاه کردند و زوج جوانی که روزهای آغازین زندگی مشترکشان را در چادرهای مناطق زلزله زده به کمکرسانی مشغول شدند. گفت و گوی ما با خانوادههای هلال احمری امجدیان و صمیمی را از دست ندهید.
هاجر محبی که 13 سال است به عضویت جمعیت هلالاحمر درآمده و به عنوان نیروی داوطلب فعالیت میکند، از انگیزههای حضور در مناطق زلزلهزده کرمانشاه می گوید:« همیشه دلم میخواست در هر جایگاهی که هستم شخص مفیدی باشم. هلالاحمر تمام آن چیزی بود که من آرزویش را داشتم. جمعیتی که هیچ محدودیتی برای کمک کردن به افراد برای خودش قائل نیست و حتی کودکان، نوجوانان و جوانان هم می توانند با عضویت در آن به دیگران کمک کنند. همان شب اول که من و همسرم خبر زلزله را شنیدیم برای حضور در منطقه به تکاپو افتادیم. 2 روز بعد توانستیم در محل مسکن مهر سرپل ذهاب حاضر شویم و کاری برای زلزلهزدهها انجام دهیم. من در قالب تیم سحر فعالیت میکردم و همسرم در تیمهای پشتیبانی. روزهای اول از همه چادرها صدای ناله و شیون بلند بود و همه در غم از دستدادن عزیزانشان میگریستند. انتظار نداشتیم لبخند روی صورت کسی ببینیم، اما وظیفه ما همین بود. بچهها را دور هم جمع میکردیم تا با بازی و سرگرمیهای مختلف غم روی صورتشان را محو کنیم. یادم هست تولد یکی از بچهها بود. کودکی که پدرش را در زلزله از دست داده و به سختی لبخند میزد. روز تولدش هوا بارانی شد. اصلا انتظار نداشت وقتی از چادر بیرون میآید، تمام بچه های روستا را کادو به دست زیر باران ببیند که تولدش را به او و مادرش تبریک میگویند. همان یک لبخند عرشیا کافی بود که بفهمم من و همسرم جای درستی ایستادهایم.»
بهترین مهمانی پس از شروع زندگی مشترک
تنها 3ماه از آغاز زندگی مشترک زوج جوان تهرانی گذشته بود که شانه به شانه هم به کمک خانوادههای زلزله زده کرمانشاه رفتند. میلاد صمیمی هم که 15 سال است به عنوان داوطلب فعالیت میکند و در حوادث مختلفی هم حضور داشته است، میگوید:«فقط 3ماه از شروع زندگی مشترکمان گذشته بود که حادثه کرمانشاه اتفاق افتاد. من و همسرم در همان شروع زندگی مشترک، تصمیم گرفتیم هر جایی که به کمک و تخصص ما نیاز بود، حضور پیدا کنیم. وقتی خبر زلزله کرمانشاه را شنیدیم، وسایلمان را جمع کردیم و پس از اعلام نیاز، بدون درنگ به سرپل ذهاب رفتیم. با وجود اینکه حوزه فعالیت من و همسرم فرق داشت اما 5 روز از آن 15 روز را کنار هم بودیم. به روستاهای مختلف می رفتیم و اقلام بهداشتی و اسباب بازی میان بچهها توزیع میکردیم و همیشه با هم هماهنگ بودیم. در سرپل ذهاب مردی را دیدم که همراه همسر و نوزادش در تاریکی گوشه خیابان ایستاده بودند. جلوتر که رفتیم دیدم چشمهای مرد و زن جوان پر از اشک است و نوزادشان هم از گرسنگی بیتابی میکند. فهمیدم کمکی به آنها نرسیده است. با همسرم تماس گرفتم و آنها را برای دریافت اسباب بازی و شیرخشک برای نوزاد معرفی کردم. با هماهنگیهای بعدی چادر و دیگر اقلام ضروری هم به دستشان رسید و شبی که مهمان چادرشان شدیم، بهترین مهمانیمان پس از شروع زندگی مشترک شد.»
هاجر محبی و میلاد صمیمی
سال ازدواج: 1396
ویژگی: زوج امدادگر و داوطلب تهرانی، از همان روزهای نخست زلزله به صورت داوطلبانه در مناطق زلزله زده حضور داشتند و با کمکرسانی به کودکان و خانوادههای آسیب دیده تلاش کردند باری از روی شانههای آنها بردارند.
همراه و همدل زلزلهزدگان
خانواده آقای امجدیان پس از زلزله کرمانشاه، نزدیک به 40 روز پای کار بودند تا کمکهای مردمی به دست خانواده های آسیب دیده برسد.گفتوگو با اعضای این خانواده هلالی پر از نکتههای خواندنی است.
مادر خانواده: زهره کریمی
سابقه عضویت در جمعیت هلالاحمر: 25 سال
نمی خواستیم تماشاگر باشیم
وقتی زلزله آمد، دیگر همسرم کمتر در خانه بود. هر وقت هم که میآمد و ساعتی کنار من و کوثر بود، میفهمیدم دلش پر از غم و اندوه است. بعضی وقتها هم تحمل نمیکرد و ماجرای خانوادههای زلزله زده را برای ما تعریف میکرد. من و دخترم همان روزهای نخست که از تلویزیون تصاویر مناطق زلزله زده را دیدیم، نمیتواستیم جلوی اشک هایمان را بگیریم. نمیخواستیم دست روی دست بگذاریم و فقط تماشاگر باشیم. این میان دخترمان کوثر هم میگفت باید برای کمک به زلزلهزدهها به مناطق متاثر از زلزله برود. راضی کردن دختری که در یک خانوادههای هلال احمری بزرگ شده و او هم دغدغهاش کمکرسانی به دیگران است، کار آسانی نبود. فردای زلزله دست دخترم را گرفتم و با هم به ساختمان جمعیت هلالاحمر استان کرمانشاه رفتیم. کار زیادی از دستمان بر نمیآمد، اما میتوانستیم کمکهای مردمی را بستهبندی کنیم.
پدر خانواده: مرتضی امجدیان
سابقه عضویت در جمعیت هلالاحمر: 15 سال
به خاطر خانواده های زلزله زده...
همان شبی که زلزله آمد، همسر و دخترم را در خودروی شخصی اسکان دادم و برای انجام وظایفم به ساختمان ستادی جمعیت هلالاحمر استان کرمانشاه رفتم. به عنوانکارشناس مسئول EOC از همان شب نخست به مناطق زلزلهزده اعزام شدم و تمام وقت در سرپل ذهاب و روستاهای متاثر از زلزله حضور داشتم. همان روز نخست وقتی میان زلزلهزدهها میرفتیم و از نیازهایشان میپرسیدیم، اتفاقی افتاد که باعث شد همسر و دخترم هم داوطلبانه به صورت شبانهروز پای کار بیایند. آن روز سراغ مردی رفتم که همسن و سال خودم بود. اما انگار در همان چند ساعت پس از زلزله، چند سال پیرتر شده بود. مرد، تنهایی کنار آوار خانهاش نشسته بود. پرسیدم چه چیزهایی لازم دارد که برایش مهیا کنیم. با چشمهایی پر از خون نگاهم کرد و گفت: «دختر و پسر کوچکم، همسرم و تمام زندگی ام زیر آوار مانده. نمیدانم چه میخواهم. شما میدانی؟» همان لحظه بغض گلویم را گرفت. چند ساعت بعد که با همسر و دخترم حرف زدم، ماجرای آن مرد و خانوادهاش را تعریف کردم. همان شب بود که دخترم تماس گرفت و گفت همراه مادرش برای بسته بندی کمکهای مردمی و ارسال به مناطق زلزله زده به کمک امدادگران رفتهاند. آنها تا 40 روز، شبها هم همانجا میماندند تا سهمی در بازگشت زندگی به مناطق زلزلهزده داشته باشند.
دختر خانواده: کوثر امجدیان
سن: 13 سال
عضو داوطلب جمعیت هلالاحمر
با خنده بچه ها دلگرم می شدم
شاید کار زیادی از دست من برنمیآمد اما همینکه از پدرم میشنیدم بچههای زلزله زده با عروسکهایی که مردم میفرستند سرگرم میشوند، خوشحال میشدم. با کمک مادرم عروسکهایی که مردم برای بچهها میفرستادند را جدا بستهبندی میکردیم تا دست بچههای زلزلهزده برسد. روزهای اول که مدرسه تعطیل بود، اما وقتی مدرسهها باز شد، برنامه هایم را طوری تنظیم میکردم که بعد از انجام تکالیف به کمک مادرم بروم. وقتی هم که بابا خسته از مناطق زلزلهزده میآمد، سراغ کمکها را میگرفتم. میدانستم قسمتهای غمگینش را به من نمیگوید اما همینکه میگفت بچههای این روستا و آن روستا با همین عروسکها، مشغول بازی میشوند و زلزله یادشان میرود، دلگرم میشدم.