سنجد | داود نجفی| وقتی به خانه برگشتم مادرم با یک لیوان نوشیدنی به استقبالم آمد. با بغض گفتم: «الهی قربون مامان گلم برم، راضی به زحمتت نبودم.» مادرم گفت: «پسر گلم، چه زحمتی آخه، دمنوش سنجد واسه پوکی استخوان عالیه.» لیوان را گرفتم و یکنفس سرکشیدم. سعی کردم مادرم متوجه حالت تهوعم نشود. داخل رفتیم، مادرم سفره شام را چیده بود. ظرف غذا را که دیدم با تعجب پرسیدم: «این چیه؟» مادرم گفت: «سنجدپلو پختم واسه پوکی استخوانت خیلی خوبه.» گفتم: «مامانجون منکه پوکی استخوان ندارم و تا جایی که یادم میاد کسی تو فامیل پوکی استخوان نداشته. پس اینا چیه به خورد من میدی؟» گفت: «من یه چیزی میدونم پسرم، بخور عزیزم.» خلاصه تا آخر شب سنجد را در حالتهای مختلف خوردم. از درون حس مچالگی میکردم. به مادرم گفتم: «مامان حس میکنم رودههام به هم چسبیدن.» چشمان مادرم برقی زد وگفت: «الهی قربونت برم، دیشب هرچی گفتم برو رو پشت بوم آنتنو درست کن گفتی حال ندارم، امشب دیگه بهونه نداری، پاشو قربون دستت.» البته که من هیچوقت مثل قبل نشدم.