فروغ عزیزی داستاننویس
«درست نبش خیابان هجدهم؛ منتظرتم.» این را گفت و قبل از آنکه من بگویم آنجا جای پارک ندارد، تلفن را قطع کرد. سر خیابان هجدهم یک کیوسک روزنامهفروشی هست. جوری کیوسک را جاسازی کردهاند که فقط جا برای ورود به کوچه هست. آن هم اندک راهی که آقای روزنامهفروش رضایت داده و از میان روزنامههای پهن شده، باز کرده است. «آقا ببخشید میشه من اینجا پارک کنم چند لحظه؟» مرد روزنامهفروش سرش را بالا نمیآورد. با دست اشاره میکند به کاغذی که روی شیشه چسبانده. «آدرس بلد نیستم» سرم را جلوتر میبرم که صدایم را بشنود. «آقا آدرس نمیخوام میشه اینجا پارک کنم؟» مرد بلند میشود و از دخل شیشهای نگاه میکند. «خودت چی فکر میکنی؟ اینجا جای واستادنه؟» «خب آقا یه دقیقه کار دارم. شما جوری بساطتترو پهن کردی آدم نمیتونه بره تو کوچه» مرد سرش را جلوتر میآورد و میگوید: «الان شما میخوای بری تو کوچه یا پارک کنی اینجا» گند زدهام. لحنم را عوض میکنم: «آقا خیلی طول نمیکشه. من میرم تو اون خونه و زودی برمیگردم.» انگشت اشارهاش را میبرد سمت ایستگاه اتوبوسی که بغل کیوسک است و بعد رد دستش را میکشد به جایی که من ایستادهام. بله روی خط عابر پیاده ایستادهام. سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید: «کی به شما گواهینامه داده؟» خجالت میکشم و با خشم پا را میگذارم روی کلاچ و دنده را تنظیم میکنم. مرد روزنامهفروش صدایم میکند: «حالا کارت چی هست؟ من کاری میتونم بکنم؟» یک لحظه همهچیز یادم میرود. لبخند میزنم و میگویم: «آقا کار من نادرست اما شما هم کار درستی نمیکنی اینهمه جا گرفتی.» مرد هم لبخند میزند: «اینطوری میچینم همهچی تو چشمه کسی نمیاد روزنامه بخره، حالا اگه رو هم بچینم تو دکه که هیچی به هیچی.» تلفن همراهم زنگ میخورد: «سر نبش نذری میدن آیا؟ چرا همینطوری واستادی؟»